Wednesday, December 26, 2007

dream

There is one thing no one can steal away from you...
Keep on dreaming!
And keep up the hope!

Saturday, December 15, 2007

در طلب زهره رخ ماه رو

سفید پوش در میان بیابان زانو میزند. صدای باد میاید. شنها از هر طرف اندکی به هر سوی پراکنده میشوند. سفید پوش فقط زانو زده است.

نگاهش به آسمان است. آسمان بیابان صاف است، بی هیچ لکه ابری، پر از ستاره، و ماه. بیابان زیر نور آسمان شب سفید مینماید.

چشمهایش را که میبندد قطره های اشک روی گونه اش سرازیر میشود.

بیابان بزرگ است. بی انتها شاید. و سفید پوش تنهاست. همیشه تنها بوده است شاید.

دلش برای بیابان، همه این پاکی، همه این وسعت، همه این بزرگی، همه این تنهایی، همه این وصال، تنگ شده بود. و اکنون دلش وسعت میگیرد. آنقدر که چشمش را اشک آلود کند.

زمین بیابان استوار و محکم به زانوهای سفید پوش تکیه میکند.

شوت بازی

ما هر روز به دفعات زیاد دعوت و ملزم به بازی "شوت" میشیم. در این بازی شازده توپ خودش رو برمیداره، یک توپ مشخص هم به من یا بابایی میده. توپ من و بابایی با هم فرق داره و تقریبا حق نداریم توپ کس دیگری رو استفاده کنیم. سپس باید هر کسی توپ خودش رو شوت کنه. بعد خودش بره دنبال توپ خودش و دوباره شوتش کنه. و این بازی پیرو بازی چند هفته پیش هستش که در اون با یک توپ من و بابایی که هم پاس میدادیم و کم کم که ماجرا مشخص شد به شازده هم پاس میدادیم و یک شوت بازی سه نفره راه انداختیم. این بازی اخیر تکامل یافته بازی قبل هستش در عالم شازده... شنیده بودیم که بچه ها توی این سن با هم بازی نمیکنند ها!

شاهد عینی

دیروز توی برنامه NPR دو تا مصاحبه گوش کردم. اولیش با همسران نیروهای امریکایی در عراق بود. ظاهرا یکسری محلهایی تعبیه شده واسشون که برند و در غرفه های خصوصی فیلم خودشون و پیغامشون رو ضبط کنند و فیلمها به افراد منظور منتقل میشد. راستش به نظرم بسیار غیر قابل تفکر بود. غیر قابل درک نیز هم.

بعد صحبت گروه Afghans for Afghans بود. ظاهرا گروهی هستند در سانفرانسیسکو که از سال 2001 برای افغانیها پوشاک زمستانه میبافند و تا بحال سی و دو هزار بافته فرستاده اند افغانستان. از جمله نقدهایی که به کارشون شده این بوده که چه بسا این لباسها به دست یکی از افراد طالبان بیافته. ولی خانم مسوول میگفت ما هیچ موضع سیاسی نداریم، اونقدر که برامون فردیت و انسانیت افغانها مهمه، مخصوصا کودکان. رنگ سبز برای کاموا ها پیشنهاد میشه بخاطر اینکه سبز رنگ مقدس و شاخصی است در اسلام! ... طرز فکر و عمل قشنگی بود به نظرم.

چند روز پیش در همین شبکه رادیویی صحبت همین جنگ عراق بود. اینکه چطور تمام بهانه تراشیهایی که برای شروع جنگ به خورد ملت دادند پوچ از آب در اومد ولی کسی توضیحی در این زمینه نداد. دیگه انگار دروغگو ها همچین هم رسوا نمیشند!

یادم افتاد به این ماجرا: چند هفته پیش رفته بودم بازار برای یک نی نی هنوز به دنیا نیومده ( که مال ما نیست) خرید کنم. 9 قطعه جنس خریدم و آمدم بیرون. وقتی رسیدم خونه دیدم توی لیست خریدم فقط 8 قطعه لیست شده و متوجه شدن یکی از جنسها حساب نشده. گذاشتمش کنار تا اینکه هفته پیش رفتم همون مغازه که هم پول اون رو بدم و هم یکی از جنسها رو که نمیخواستم پس بدم. جلوی در یکی از مسوولهای مغازه ایستاده بود و اگه پسدادنی داشتید علامت میزد که مشخص بشه از بیرون مغازه اومده. مکالمه من با این خانم جوان به این شکل پیش رفت:

- I have got an item I need to return and another one to pay for.

- ! [surprised look]

- Well, I was here a couple of weeks ago, your colleague apparently did not scan this item and it was not on my receipt, so I am here to pay for it.

- !! You are a crazy customer!

رفتم دم صندوق و دوباره ماوقع رو توضیح دادم.

- Oh! You are an honest customer!

- !!

- Thanks!

- !!!

ظاهرا اینکه دزدی نکنی تشکر داره!!

Sunday, December 9, 2007

ضد ارزشها ارزش میشوند

یکزمانی دزدی کردن زشت بود. امروز دزدی کردن عادی شده.

یکزمانی صادق بودن عادی بود. امروز صادق بودن مایه تشویق شده.

یکزمانی دروغ گفتن مایه نفرت بود. امروز راست گفتن مایه تعجب است.

یکزمانی تقلب کردن قباهت داشت. امروز تقلب کردن مایه مباهات است.

یکزمانی حق الناس را ادا کردن شرط شهروندی بود. امروز حق خوری نکردن مایه تمجید است.

یکزمانی رعایت کردن حقوق شهروندی قانون بود. امروز گریختن از قانون زرنگیست.

یکزمانی نارو زدن زشت بود. امروز شریک خوش قول داشتن خوش اقبالی است.

یکزمانی دوستی حرمت داشت. امروز حرمت دوستی را نگه داشتن مایه تحسین است.

یکزمانی حاکم متکبر متهم میشد. امروز افشاگر خیر متهم میشود.

...
به کجا چنین شتابان!

Friday, December 7, 2007

quick update

I am back from my business trip; Every thing went smoothly and the project was delivered successfully thanks to my moms prayers. I was home Tuesday evening and it felt really nice!

I was exceptionally energetic last night, on top of making dinner I bakes some banana muffins with too ripe bananas we had. We also resumed our gym activities which was really revitalizing.

So a busy week at work is coming to an end. Thank God it was a fruitful week.

I have new plans, I am so eager to make them happen. I will update you if and when they will be functional plans.

Tuesday, December 4, 2007

My BD Present

My M gave me a very nice present last night: I got an ipod (80GB) and a year of audible subscription! Yay!
Technically, I have got an ipod and 12 books!
Hah! Could not not shout it any more! ha ha!

Voice of me from Flagstaff, AZ

Well, here I am again, in a hotel room all by myself. I am waiting for M to call me and then I will leave for a hot dinner. I am tired and hungry.

This little town turned out to be much better that I expected. Ever-green trees every where and a beautiful mountain shadowing the town on the North. There is snow on the mountain and the weather is pretty cold. I liked the green in this cold town.

During my flight from Phoenix to here I was watching the ground, pretty pretty nature. It was all hills and rocks and green bushes. As we were approaching Flagstaff on the north of Phoenix the bush density increased gradually and suddenly it turned to ever-green forests. Really magnificent views of the rocks during the sunset too.

I was solving a Sudoku on the fly magazine in front of my seat. We were only 5 passengers! So I am hoping may be on my way back tomorrow night I might board the same plane and I might find my magazine on the same seat and I might be able to finish my Sudoku!

Once Upon A December

یکساعت

از این ساعتها زیاد پیش میاد توی زندگی. یکساعت وقت اضافه.

ساکم رو بستم، تاکسی رو برای ساعت 11 و نیم خبر کردم. تقریبا آماده ام و ساعت ده است. یکساعت کامل وقت دارم برای همه کارهایی که دوست دارم بکنم: ظرفها رو بشورم، کتاب ابولحسن رو بخونم، ایملهام رو جواب بدم، یک متن واسه وبلاگم بنویسم، فلان پروژه عقب افتاده رو بررسی کنم، زنگ بزنم به خواهرم، فیلم تماشا کنم، متنی که دیشب میخواستم توی دفترم بنویسم ولی خوابم برد رو بنویسم، تفسیر بخونم، برم سالن ورزش، ایملهای شرکت رو چک کنم، کارهای بانکیم رو انجام بدم، ...

Saturday, December 1, 2007

افکار پراکنده یک آخر هفته

و اما ماه دسامبر و سه هفته کار و بعد یک هفته تعطیلات. ماه دسامبر رو دوست دارم. ایران که بودم امتحانهای ثلث اول بود و امتحانهای پایان ترم صنعتی و نوید آغازی دیگر در راه. تورنتو آخر ترم بود و بعد تعطیلات و بعد هم که رفتم سر کار باز نوید تعطیلات.

هفته ای که گذشت با آدمهای جدیدی آشنا شدم. هفته خیلی خوبی بود. دیدن آدمهای جدید رو دوست دارم. هر کسی حرفی برای گفتن داره که توجهم رو جلب کنه. ظاهرا عکس این هم هست. از تعجبشون بعد از شنیدن اینکه ایرانی هستم خوشم میاد. و بعد کنجکاویهاشون که برام فرصتی برای حتی کمی روشن کردن زندگی ایرانی برای اینوریها.

ولی خوب، ورای هر چیزی چند روزیه که خیلی دلتنگ خونه ام.

هوا سرد شده.

احتیاج به ورزش دارم. مجتمعمون سالن ورزش داره ولی نمیرم. تضاد عجیبیه!

و برای حسن ختام:

Thursday, November 29, 2007

اگه میشد چی میشد!

از جلسه که آمدم بیرون غروب شده بود. ابرهای ته آسمان صورتی و بنفش شده بود. آسمان قشنگی بود.

سوار ماشین شدم به طرف مهد کودک آرمان. رادیو روشن بود: ترانه کریسمسی. صدای خانم خواننده قشنگ بود، گوش دادم تا تمام شد. ترانه بعدی که شروع شد دیگه دلم نمیخواست گوش بدم و کانال رو عوض کردم: تفسیر اقتصادی. حوصله سر بر بود. گوش نمیدادم. کلمات پراکنده ای میشنیدم: شرایط صورتی، کادو، خوشبینانه، بسته بندی، گیرنده در اروپا ... کانال رو عوض کردم: اذان مغرب به افق سن خوزه! ... اذان که تمام شد نیایش. گوینده صدای قشنگی داشت. گویی خودش هم حس میکرد از پشت درهای بهشت دعا میخواند. خدایا ... پروردگارا ... بارالها ... میان رانندگی هر از گاهی به آسمان صورتی نگاه میکردم، آسمان زیبای غروب...

انصافا دلم اذان خواسته بود. اگه یک چنین شبکه رادیویی داشتیم چه دلنشین بود!

Wednesday, November 21, 2007

bad, worse, and good

Every body is boasting about their family get together. I was jelous.

It gets worse: my colleague, Don, who is born in China, has a son just 5 months older than my son. Both himself and his wife work. And just today I found out about the care for their son: Don's father lives 2 hours from here. He stays with them for 2 weeks, taking care of the child, then he switches with Don's mother-in-law!! I am envious!

We are going to my cousin's sister in-law's for the thanksgiving night. She is the closest relative I have in the bay area.

And here is the good news: go home early. I am going to pick up my A and take him to the park.

Tuesday, November 20, 2007

امروز با "کیث" صحبت میکردیم . گپمان از برنامه مان برای تعطیلات شروع شد تا اینجا که برای چندمین بار مکالمه ای نظیر این داشتم:

-So you are a Moslem.

-Yes I am.

-Do you have such thing as Christmas? (and I know he is looking for a ceremony equal to Christmas)

-Well, we do. It is not a holiday, but we do cherish the birth of Jesus Christ. You know that we believe in him.

-You do?!

-Yes, same way we believe Moses was a prophet and so were Noah and Adam, and Mohammad was the last prophet.

-

نگاه "کیث" بعد از شنیدن این حرف برایم جالب بود. به همین منوال کلی گپ زدیم. خیلی زود بحث رسید به اینجا که هر دینی افراطیون خودش را دارد و مثال زد از جیمز جونز... و چرا خیلی زود حرفش چرخید به اینجا؟ چون آنچه از اسلام دیده بود فقط افراط بود.

هنوز برایم جالب است که اینهمه حرف مسلمانها در رسانه ها هست ولی آنچه از اسلام مینمایند فقط اعمال یکسری متعصب لادین است که به نام دین جنایت میکنند. حیف که اخبارسازهای مسلمان اکثرا از این قبیلند! هر وقت چنین بحثهایی پیش میاید واقعا خوشحال میشوم از اینکه به فقط یکنفر دیگر بگویم که به نظر من اسلام دین زیباییست. همین نکته ساده برای ما که پیامبرهای قبلی را قبول داریم نکته بسیار مهمیست برای دیگر افراد که بدانند: اینکه در دین ما پذیرفته شده اند.

چند سال پیش با دوست دیگری صحبت میکردیم. "کی" چینی بود و ظرف چند سال اخیر دایی و سپس مادرش مسیحی شده بودند. میگفت داییش بسیار اصرار دارد که او نیز به پیروان دین مسیح بپیوندد. تازه در شرف ازدواج با یک مسیحی کاتولیک بود و باید به این دین میگروید تا مزدوج شود ولی باز امتناع داشت. یکی از عللش این بود که داییش گفته بود فقط پیروان مسیح به بهشت میروند. پرسیده بود پس آنها که قبل از مسیح زندگی کرده اند چی و شنیده بود که آنها به بهشت نمیروند و همین برایش بس بود تا کل دین را نپذیرد. من برایش از آیه ای گفتم که میگوید آنها که ایمان آوردند، آنها که به خدا و روز قیامت اعتقاد دارند و کار نیک انجام میدهند اجرشان نزد خداست و ترسی بر آنها نیست. هرگز نگاهش را بعد از شنیدن این آیه فراموش نمیکنم. برای یک لحظه کاملا خاموش شد. و بعد قصه آن زن تبتی را برایش گفتم که به یک بت استغاثه میکرد که پسر بیمارش را شفا دهد. خدا از فرشته اش خواست که به زمین برود و بین مومنانش دنبال زنی بگردد که برای پسرش طلب شفا میکند و پسرش را شفا دهد. فرشته چند بار به زمین آمد ولی میان مسلمانان و یهودیان و مسیحیان زنی با این صفت و حال نیافت. وقتی خدا باز به زمین فرستادش و باز برمیگردد که تنها زنی که با این حال یافته زنی تبتی بوده که نه به خدا که به یک بت استغاثه میکرده، خدا میگوید که مقصودش همان زن است. چرا که آن زن چون نمیداند آن بت را پرستش میکند وگرنه اگر بداند خدا را پرستش خواهد کرد. و باز شگفتی "کی" برایم فراموش نشدنیست.

و باز هم افسوس و افسوس!

Monday, November 19, 2007

A three-day week

This is going to be a short week in States. Thursday is thanksgiving day and Friday is a holiday that follows. This Friday is called "black Friday" since people will go shopping like crazy for the Xmas holidays and the business indicators will rise to black.
It is going to be a very nice week. Three days of work and fours days of rest!
We had a trip to the SF Zoo on Saturday. I liked the giraffes the most, so did M. A was excited to even see the giraffes, see them walking I guess. Also the bears and the lions were exciting to him, but not the rest of the animals I comprehend.
On Sunday morning he was asking about the giraffes!

Friday, November 16, 2007

حال و هوای کریسمسی

امروز اولین ترانه کریسمسی امسال را شنیدم. در تمام مدت رانندگی عصرانه ام به طرف مهد آرمان رادیو ترانه هایی با این مضمون پخش میکرد. به نظرم کمی زود است برای این ترانه ها ولی روح شاد این مجموعه آهنگها را دوست دارم.

امروز یک سری کارت آرزو دیدم. منظورم همان کارتهایی است که بچه ها برای بابانویل مینویسند و هدیه ای که دوست دارند دریافت کنند را تقاضا میکنند. این کارتها که امروز دیدم متعلق به بچه های بی بضاعت بود. شرکت ما به زودی یک درخت کریسمس برپا خواهد کرد و هر که دوست دارد میتواند هدیه ای برای نویسندگان آن کارتها تهیه کند تا زیر درخت بگذاریم. روی کارت اسم متقاضی و سنش نوشته شده و آرزویش. تقاضاها خیلی متنوع بود. مثلا فلان مدل باربی با تخت و کمد، لاکپشتهای نینجا ی فلان شکلی، پازل هری پاتر، راکت و دستکش بیسبال و ... . ولی به نظرم بیش از همه ماشین کنترلی خواهان داشت. و این میان کارتی بود که بیش از همه برایم دلنشین بود: یک پسر نه ساله تقاضای "هر چیزی" کرده بود! ...

برای یک پسر نه ساله چه هدیه ای خوب است؟ نمیدانم چرا دوست دارم برایش یک ساعت مچی بخرم. مهرداد میگوید هدیه کریسمس باید اسباب بازی باشد و راست هم میگوید ولی فکر ساعت مچی از ذهنم بیرون نمیرود.

Wednesday, November 14, 2007

ایمان

و خدایی که در این نزدیکیست!

روزهای زیادی بود که انگار یادم رفته بود. که خدا هست و مهربان است و هست حتی اگر نباشی. آنقدر نباشی که حرف خودت را هم نشنوی چه رسد به آرزوی شنیده شدن! چه رسد به ایمان به شنیده شدن!

به گمانم خدا بسیار به بنده مومنتر است تا بنده به او.

Sunday, November 11, 2007

یک هایکو

نامه رسان را دیدم
و نامه را گشودم
باد بهار

Saturday, November 3, 2007

منطق تجارت زهره خانمی

وقتی داشتیم برای آرمان با مهد کودکهای خانگی مختلف مصاحبه میکردیم با یک خانم ایرانی به نام زهره خانم آشنا شدیم. مهد کودک خوبی داشت ولی تا سه ماه بعد ظرفیتش تکمیل بود. تنها جایی هم بود که هفته ای سیصد دلار میگرفت. گرانترین جاها دویست و پنجاه دلار بودند. وقتی دلیلش را پرسیدیم گفت اولا کیفیت کارم بالاست که راست هم میگفت ولی نه بالاتر از آنهایی که لزوما این قیمت نبودند. بعد هم گفت به این نتیجه رسیده است که هر چی قیمتش را بالا ببرد باز هم مردم حاضرند بیشتر بپردازند. منطق جالب و عجیبی بود.

امروز داشتم به آدامس پی. کی. فکر میکردم و یاد زهره خانم افتادم. در دوران دانشگاه این آدامس را اول پنجاه تومان میخریدیم که هم قیمت آدامس موزی بود (اولین آدامس موزیی که خریدم پنج تومان بود). بعد در حالیکه آدامس موزی پنجاه تومان ماند پی. کی. هفتاد و پنج تومان شد، باز هم خریدیم. به فاصله فقط چند ماه ارتقا بعدی را کرد و صد تومان شد و ما باز هم خریدیم!! ... هرچه میگذرد به علم تجارت و چون و چرا هایش علاقه مندتر میشود.

سحرگاهان

نزدیک برکه پارک میکنم و پیاده راه میافتم. زمین هنوز از مه سحرگاهی نمناک است. برگهای زرد روی گل کنار آب مثل ورقهایی از طلا برق میزنند. هوا هنوز مه آلود است و تازه. ابرهای صورتی و بنفش شده از نور طلوع در آسمان پراکنده اند. گاهی به ابرها نگاه میکنم و گاه به برگهای زرد روی چمن سبز. برکه هم سبزرنگ مینماید. مرغابیهای همیشگی کنار آب نشسته اند و منقار در بالشان فرو کرده اند. نفس عمیقی میکشم و به راه میافتم. روز نویی در پیش است.

Tuesday, October 30, 2007

پسلرزه

کتابم تمام شد...

قلبم تند میزنه. اولین زلزله عمرم رو تجربه کردم. امیدوارم آخریش باشه. اصلا تجربه خوبی نبود. فقط 5.6 ریشتر و شکر خدا خسارت جانی نداشته. این دور و ور که خسارت مالی هم نداشته. ولی چقدر دلم سوخت واسه زلزله زده ها مخصوصا رودبار و بم. همینطور زمین زیر پات بلرزه و هی دامنه اش بیشتر بشه! همینطوری مونده بودم چه کار کنم. فقط دلم به این گرم بود که مهرداد رو میدیدم و آرمان که بغلش بود. راستش دلم میخواست بغلشون کنم از در بزنم بیرون ولی میدونم این توی پیشگیریهای ایمنی زلزله توصیه نمیشه. از اینکه برای اون چند لحظه واقعا بی حرکت شده بودم و ذهنم کار نمیکرد بیشتر نگران و ناراحتم. اگه از این شدیدتر بود چی میشد؟!...

راستش خیلی وقته اخبار گوش نمیدم. امروز گوش میدم مثلا. بعد هفته دیگه گوش میدم میبینم که بابا! هنوز تیتر خبرها همون چیزهاییه که بود. انگار اصلا یکهفته نگذشته. یک هفته بزرگتر نشدیم. یک هفته آدمتر نشدیم. فراموشیه در عالم سیاست بد دردیه. در مورد دردهای زندگی ولی چاره خوبیه...

گاهی آدمها رو ورای مقام و موقعیت فقط باید درک کرد...

...

Thursday, October 25, 2007

تضاد آدمیت

کتابی که گوش میدهم هنوز تمام نشده است. بدجوری ولی ذهنم را مشغول کرده است. گاهی از خودم خجالت زده میشوم. در همسایگی کشورمان اینهمه بدبختی و بیعدالتی روا میشده و ما نه تنها غافل بودیم که به آنها هم که از ظلم آنجا به کشور ما پناهنده شده بودند رحم نکردیم. هیچ هم مطلع نشدیم انصافا.

دلم برای همه بچه ها و زنهای دو دهه اخیر افغانستان واقعا میسوزد. برای مردهایی که تحت ستم قرار گرفتند نیز ولی آخرش درصدی از همین مردها بودند که آن ظلمها را روا داشتند انگار. آنهم به نام دین! حربه ای از این محکمتر هم هست؟ چه زندگیها که به نام دین ویران شده است در طی تاریخ. چه عشقها که تباه شده، چه امیدها که نا امید شده، چه خونها که ریخته شده! عجیب است! تضاد عجیبیست و انسان چه موجود متضادیست!

"از همان روزی که دست حضرت قابیل
گشت آلوده به خون حضرت هابیل
از همان روزی که فرزندان آدم
زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید
آدمیت مرد
گرچه آدم زنده بود

از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند
آدمیت مرده بود

بعد دنیا هی پر از آدم شد و این آسیاب
گشت و گشت
قرن ها از مرگ آدم هم گذشت
ای دریغ!
آدمیت بر نگشت

قرن ما
روزگار مرگ انسانیت است
سینهء دنیا ز خوبی ها تهی است
صحبت از آزادگی ٬ پاکی ٬مروت ابلهی است
صحبت از موسی و عیسی و محمد نابجاست
قرن موسی چمبه هاست

من که از پژمردن یک شاخه گل
از نگاه ساکت یک کودک بیمار
از فغان یک قناری در قفس
از غم یک مرد در زنجیر
حتی قاتلی بر دار
اشک در چشمانم و بغضم در گلوست
و ندرین ایام ٬ زهرم در پیاله زهر مارم در سبوست
مرگ او را از کجا باور کنم؟

صحبت از پژمردن یک برگ نیست
وای ! جنگل را بیابان می کنند
دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان می کنند
هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا
آنچه این نا مردمان با جان انسان می کنند

صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست
در کویری سوت و کور
در میان مردمی با این مصیبت ها صبور
صحبت از مرگ محبت ٬ مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانیت است"
فریدون مشیری

Saturday, October 20, 2007

در مزیت مادر شاغل بودن

این چند وقت به رغم علاقه ام به کارهر از گاهی مردد میشدم که شاید خانم وقتی مامان شد بهتر است همه وقتش را صرف بچه بکند. مخصوصا خواندن مقاله هایی در این مقوله یا وبلاگهای خانمهایی که بعد از بچه دار شدن بیش از من در خانه مانده اند یا مامانهای کلوپ مامانها که خیلیهایشان کار را کنار گذاشته اند. دیشب اما گفتگوی جالبی با مادری داشتم که این تردید را برایم برطرف کرد.

واقعیت این است که انسانها موجودات جالبی هستند و بسیار متنوعند. مراودات انسانی و برخوردها و همکاریها خالی از تنش نیست اما کامل کننده است. تکاملی که شاید در روابط دوستانه و فامیلی قابل دسترس نباشد. همکاری و رییس و مریوسی مقوله ای کاملا متفاوت است. و خانمی که کار میکند در برخورد با این انسانها و روابط قرار میگیرد. اگر هشیارانه با این روابط برخورد کند در این زمینه کمال مییابد. وقتی مادر میشود همه این تجربیاتش در آموزشهای مادرانه اش منعکس میشود.

دیشب صرفا و صرفا بخاطر ایمانی که به تجربیات مادرم در روابط انسانی داشتم برای مشورت در برخوردهای همکاری بهشان زنگ زدم. بعد از تماس تلفنی واقعا احساس کردم که میتوانم از پس این مشکل برآیم. فقط چند جمله کلیدی رد و بدل شد ولی به نظرم بسیار کارساز آمد. چند جمله که حاصل سالها تجربه روابط انسانی ایشان بود و ره چهلساله را برای من کوتاه کرد.

خوشحالم که با کار کردن خودم را در چالش روابط انسانی قرار میدهم. روابطی که بالقوه میتواند کامل کننده باشد و کیست که تشنه کمال نیست.

Saturday Morning

Friday, October 19, 2007

Halloween

There is this Halloween party coming in our department. People are installing spider webs to their cubicle and planning their dress for the party day which will have prizes too. I am not sure if I am going to participate. My younger colleagues are, but I even don't have any idea of what to wear. Apparently I need some spider webs to begin with!

Thursday, October 18, 2007

From work

I am at work again. Writing. It was a very beautiful morning when I stepped inside the building. A mild breeze, a blue sky with shart orange clouds scattering around. The pond was lively.

The book I am listening to is getting really exciting, and amazingly sad. I wish I could sit in the car and drive miles and miles until it is over. I like to read a history book of Afghanistan. Or better said, I wish I had read one. It is hard to imagine myself sitting down and reading a book of all of the wars and all of the lives being ruined in the name of any thing with the power of guns. I absolutely hate guns! And I rarely and hardly ever use the word "hate".

I have missed a lot of things and people and stuff lately. I need to run a little to settle a little.

Monday, October 15, 2007

بعد از اسباب کشی

پنجاه تا کارتون و تخته چوب ناپدید شدند. خانه شکل اولیه ای به خود گرفته است ولی هنوز مانده تا کاملا سامان بگیرد.

برایم جالب است که آرمان نسبت به خانه بسیار هیجانزده است. بین وسایل راه میرود، از این اتاق به آن اتاق اسباب بازیهایش را میکشد و بازی میکند. شب اول خوب خوابید. با مهد جدید هم خوب کنار آمده است شکر خدا.

Friday, October 12, 2007

آخر هفته

امتحان پایانی به سلامت وخوشی گذشت. شب امتحان کمتر از چهار ساعت خوابیدم و این از من بسیار بعید است! جالب است که هرچه از درس و مدرسه دورتر میشوم برای یادگرفتن حریصتر میشوم و نیز برای نمره خوب گرفتن. مثلا نود و سه از صد. البته نمره خوب از این بهتر هم میتوانست باشد!

امروز باران زیبایی آمد و خوشبختانه در این میان من بخاطر پروژه ای بیش از سه بار فاصله بین ساختمان یک و چهار را رفتم و برگشتم. لطفی داشت برای خودش.

کتاب گویا (مطمین نیستم چنین واژه ای درست باشد) ی اثر جدید خالد حسینی را مهرداد برایم خریده است و چند روز است که در مسیر رفت و آمد گوشش میکنم. وه که این مرد چه شخصیت پردازی عالیی دارد! برایم خیلی جالب است که کسی اینقدر خوب مردم را، از زن و مرد، به قلم نگارش در آورد وتازه حرفه اش پزشکی باشد. نام کتاب A thousand splendid suns هست و میدانم که از یکی از اشعار صایب برش داشته است ولی نمیدانم شعرش چیست.

خانه مان تبدیل شده است به پنجاه تا کارتون و چمدان و تخته چوب. آرمان هیچ خبر ندارد که فردا شب ایشالا در یک اتاق دیگر خواهد خوابید. با مهد کودکش امروز خداحافظی کردیم آنهم حالا که همه بچه های مهد به آب میگویند "آب" و به هاپو "هاپو".

عیدتون مبارک!

Tuesday, October 9, 2007

ورزش شامگاهی مامانی

امشب بعد از مدتها هشت دقیقه ورزش کردم. الان میتوانم خیلی راحتترصاف بنشینم. آرمان هم شروع کرده است همراه من نرمش میکند. با جدیت تمام همه حرکات را آنطور که میبیند و آنقدر که قدرت دوباره سازیشان را دارد تکرار میکند. وقتی هم که خسته شد به پای من آویزان میشود و این نقطه پایان ورزش من است.

Monday, October 8, 2007

یک تجربه

بیش از یک هفته است که در یک دوره آموزشی به سر میبرم. آموزش از آناتومی شریانهای مغزی شروع شد تا بیماریها و داروها تا درمانها و سپس آشنایی بیشتر با محصولات شرکت که برای درمان آن بیماریها ارایه میشود. بسیار دوره خوب و آموزنده ای است و از جمله مواردی است که کار در این شرکت را برایم دوست داشتنی میکند. البته هر روز امتحان داریم که چندان خوشایند نیست. هرچند تا بدین روز نتایج امتحانها بسیار خوب بوده است.

این دوره اصلا برای گروه فروش طراحی شده است. فروشنده های محصولاتمان از سراسر دنیا آمده اند و آموزش میبینند و با تکنیک طراحی و ساخت محصولات آشنا میشوند.

مدیر آموزش هم قبلا جزو گروه فروش بوده است و نکته مطلقا ناخوشایند کل دوره است. مردیست سی و چند ساله و قد بلند، با یک هارلی سیاه. و از جمله آدمهاییست که یادم میاورد آدمها هرچند به نظر بزرگ میایند گاهی بسیار بچه صفتتند، با ذاتی آسیب پذیر که در برد مدام پنهانش میکنند... به رغم علاقه ام به این دوره برای پرهیز از روبه رو شدن هر روزه با این شخصیت خوشحالم که دوره رو به اتمام است. پنج شنبه امتحان نهایی است و خلاص.

Friday, October 5, 2007

پاییز

دلم یک پیاده روی پاییزی میخواهد روی خاک نمناک و برگهای زرد، در هوای خنک. راه رفتن را دوست دارم. آرامم میکند. و اینهمه که شمردم پر از انرژی زیباییست. پاییز فصل خوبیست برای من. پاییز همه تان خوش باد!

Tuesday, September 25, 2007

The last day of conference

I found a few very good presentations today. And I was a bit calmer than yesterday which made the esence of the jobs more clear to me.

I try no think about A and M. I am just counting the hours and trying to do some thing in each hour. Honestly I am very busy, I am attending to some of my work jobs which are a lot. So back to work for now.

Monday, September 24, 2007

New sandals

I bought myself a new pair of sandals with tiny heels. They are pretty practical, I can enjoy wearing them. There is nothing on the back to rub on the bruises, so hopefully my feet will get well soon. I have only two more band aids left in my purse. I always carry them with me, just in case. I might go shopping again tomorrow.

I just found that there are flamingos in the small lake in front of the hotel. They are pretty. I wish Arman was here to see them. He knows flamingo from the F page in the ABC game that he loves.

There is a colleague I met today, his name is Brian. We went to the mall together and he showed me the flamingos on our way out. Turns out that there are not only new shoes that lead you shopping while you are away from home, but sometimes you forget to bring your belt with you for example! It was nice having company going to the city, especially since I didn't know the streets and it was dark. I really don't like driving new places in the dark. To my credit though, I drove from Palm Spring airport to Palm Desert last night at 11:30 pm all by my own. Not a very fun drive, I should admit.

Brian was not shocked knowing that I was originally from Iran but to my surprise he thought I was funny. I never considered myself funny though, that was an interesting comment. But here is a funny story, may be the joke of the year as M put it:

I am back from the mall and it is around 9:40 pm, I had left my room a few minutes past 8 pm. I am in front of my hotel room and I remember exactly that I had turned off all the lights before I left. I insert the key, the light on the lock turns green. I step in the room and, well, there is a light in the room! I find my way forward past the bathroom door and the closet and there it is, the light by my bed is on! Then I see two bottles of water on my night stand! I am stunned! Then I realise that the blanket on my bed is flipped to the side and the remote is on the blanket! Now I am scared. And to add to the fishy situation, the TV closet is wide open! I am certain some one is/has been in my room trying to watch TV and sipping water. I look at the phone to call the receptionist, but what if the suspect is behind the curtain? The cordless phone is on a table by the window, so forget it. I just run out of my room, my sandals still in my hands, a bit angry and a lot scared. On my way to the elevator I look back several times to make sure no one is following me. I am in front of the reception desk waiting for some one to attend to this problem of mine. The lady behind the desk calls me. I am in front of her trying not to shiver. I tell her right on the spot that "I left my room two hours ago and now I found that there has been some one in my room!". -"Some one is in your room?" -"I don't know, I didn't look for any one, but some one has been there!" -"Are you sharing the room with any one?" (what a stupid questions) "No!" -"Is any thing missing?" -"I don't know, I did not check, I just ran out when I realized that my bed has been touched and there were two bottles of water on my bed side and the TV cabinet was wide open." -"That is the evening room service ma'am." "aah! really?!?#@" God! I am both relieved and embarrassed, but it is a nice laughter afterwards.

The amazed lady

It is really amusing for me when I tell some one about my background and when I find them, well, surprised, to tell the least. Here is the story:

We were sitting at the table and there was this middle aged lady with Chinese background sitting beside me. Every one was talking here and there and then this question of which school we had graduated from was raised. The answer on my side of the table left this lady stunned. She told us that she had done her undergrad in Beijing and later her PhD in England where she had met many Iranians at school all of whom were men and married and their wives were "just wives", as she phrased it. She added that she had come to this conclusion that all Iranian ladies had been "just wives" with no education. From the Iranian people she had met in England she had also concluded that we were people with dark skin since none of those she had met "had fair skins as I had"! And for those who have not met me, I am no snow white! I tried to explain to this Dr that I was one among many Iranian women not only being educated but being accepted in many reputable universities across the globe, and I was no body among those. I added that there were many different climates in Iran and so were many different skin colors, from fairly fair to olive shades...

This kind of cultural conversation is among the reasons I like participating in conferences.

New shoes

I am in my room, a brief scape from the conference. Every thing is fine about the conference and the hotel. I am in Dessert Spring Resort in the town of Palm Desert, CA. The hotel looks nice, had not much time to explore it yet. The conference is good, have met a couple of nice people. BUT:

My dear M and A are not with me which takes all the glow from all the pretty stuff.

And I made this terrible mistake of buying a new pair of shoes and bringing them with me as my dressy shoes. Turns out the beautiful curve at the back is too stiff. Both my feet are bruised and bleeding now. I am going to put on my sneakers with my formal dress now. I just might swallow any funny look at my shoes. Or no body might even pay attention to them, right?

I have to run down. There is another talk I like to participate in. Oh, and BTW, I got the most surprising look from an attendee about my Iranian background, being educated there as a woman, and being here. Will tell you more about that later.

Sunday, September 23, 2007

همایش و کنفرانس

دیروز تعدادی از وبلاگنویسان در یک گردهمایی حضور داشتند و من تمام روز دلم آنجا بود ولی به دلایلی نتوانستم بروم. گزارش قضایا را در وبلاگ نازی و اینجا میشود خواند.

برای اولین بار از سفری که در پیش دارم خوشحال نیستم. دلم شور میزند و نگران تنهایی آرمان و مهرداد هستم. خوشبختانه دو روزه برمیگردم.

اگر در سفر مجال نوشتنم بود شاید بنویسم. اما نه لپ تاپ من فونت فارسی دارد و نه بلاگسپات. ببینیم چه میشود.

Monday, September 17, 2007

وطن

باز میگویم و از گفته خود دلشادم

بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم

من شیراز زاده شدم، اصفهان بزرگ شدم، اولین تجربه دوری از خانه را در شهرکرد داشته ام و عاشق مراسم اراکیها و آشها و حلیمهایشان هستم. خاطرات خوش کودکیم در گوشه و کنارتهران و خزرشهر پراکنده اند. نوجوانی را و عشق را و شعر عاشقانه گفتن را در اصفهان تجربه کردم و یار جاویدانم مرا در سده یافت. با گرمای محبت وعشقش در تورنتو عجین شدم. در تورنتو مادر شدم. و در محوطه سانفرانسیسکو اولین کاری را یافتم که واقعا دوستش دارم.

شیراز که میروم و از بالای کوی ارم به شهر مینگرم انگار باز ریشه میکنم.

تهران که میرسم لبخند به لبم میاید.

اصفهان که هستم نفس راحت میکشم. و همیشه نمازم را کامل میخوانم. قبله اش را هرجا که هستی با پیدا کردن کوه صفه پیدا میکنی.

دریا برای من یعنی خزر.

اقیانوس یعنی آرام.

جنگل یعنی آلگون کویین.

دلتنگ دوستان تورنتویی هستم. دلتنگ زیاد میشوم. مثلا برای بوی آسمانی مادرم.

ولی خانه ام اینجاست.

وطن یعنی زندگی گاهم. گاه زندگی من از شرق تا غرب گسترده است.


مرسی نازی جون از دعوتت. امین جان نوبت شماست.

Sunday, September 16, 2007

یکشنبه آرمانی

عجبا که از اینکه یکشنبه شب است و فردا یک هفته کاری جدید آغاز میشود اصلا دلتنگ نیستم! شکر خدا! تجربه کارهای قبلیم که در خلالشان مادر هم نبوده ام این بوده است که یکشنبه ها بعد از دو روز دوری از کار بیرون هنوز خسته بوده ام برای کار و برای صبح زود بیدار شدن. با کمال سپاس از شازده که بیش از یکسال روی این بنده کار کرده است اکنون وابسته به خواب دم صبح نیستم. شبها هم در دیرترین حالت نه و نیم میخوابد و من دقایق و ساعات بعد از آن تا خواب را پاس میدارم برای ورق زدن یک کتاب یا خواندن یک وبلاگ یا تماشای یک فیلم و یا نوشتن یک متن.

این جمله از جبران خلیل جبران را قبلا به عنوان یک فرزند دوست داشتم. امروز به عنوان یک مادر هم دوستش دارم:

"ممکن است تلاش کنید شبیه آنها (فرزندانتان) باشید اما مکوشید که آنان را مانند خود بار بیاورید."

Saturday, September 15, 2007

اینروزها

سحر طی شد موذن بانگ برداشت

زجا برخیز هنگام نماز است

ز هر گلدسته ای آواز برخاست

در رحمت به روی خلق باز است

...

این دو روز سر کار مشغول مطالعه پروژه های قبلی هستم. راستش تمام روز مطالعه کردن آنهم بعد از سالها تمام روز مطالعه نکردن کار آسانی نیست.

کامپیوترم سر کار فونت فارسی ندارد و بیشتر وقتها هم مجالی برای تازه کردن نوشته هایم نمیابم. خانه هم که میرسم هیچ وقت و علاقه ای برای باز پای کامپیوتر نشستن ندارم.

کار من در یک شهر دیگر است و مثل خیلیهای دیگر برای رسیدن به کار باید در اتوبان برانم. مسیرم کمی کوهستانی است و زیبا. صبحها قبل از هفت از خانه بیرون میروم و دیدن آسمان و کوه و دمر برایم شعف انگیز است. البته رانندگی آرام و دلچسبی نیست. بالاخره کالیفرنیا است! به نظرم راننده های سلطه جو در این جاده ها زیاد هستند. با اینحال در پیچ و تاب جاده میشود نگاهی هم به مزارع اطراف داشت.

عصرها سعی میکنم قبل از پنج خودم را به آرمان برسانم. دوست دارم اولین نفر باشد که آنجا را ترک میکند. یا به عبارتی دوست ندارم به دیدن مامان بابای بچه های دیگر و شعفشان رشک به ببرد.

و اما چشم ما روشن! شازده یاد گرفته است که برای خداحافظی بای بای کند و گاهی هم اگر میلش بکشد و مخاطب را دوست داشته باشد برایش بوس میفرستد. پریروز که به خانه بر میگشتیم در راه یک عابر پیاده بود که پسری نوجوان بود. با دیدنش شروع کرد به لبخند زدن. عابر جوان هم شاد شد و لبخند زد و برایش دست تکان داد که آرمان هم جوابش را داد. دیروز اما به یک عابر برخورد کردیم که خانم جوانی بود. آرمان باز لبخند زد و اینبار برایش بوس فرستاد!

بعد هم متوجه شده ام که چند تا از کلمه ها را به هر دو زبان میگوید. کتاب که قبلا ک بود الان بو هم هست. پنیر: چی. ماهی که قبلا ما بود الان فیش هم هست. ماشین هم ما بود و الان کا است.

Sunday, September 9, 2007

علوم

تفاوت حشرات و عنکبوتیان:

1) بدن حشرات از سه قسمت سر و سینه و شکم تشکیل شده است ولی بدن عنکبوتیان از دو قسمت سر-سینه و شکم

2) حشرات شاخک دارند ولی عنکبوتیان ندارند

3) حشرات سه جفت دست و پا دارند و عنکبوتیان چهار جفت

4) ...

در تمام دوران تحصیل کتابهایی که از همه بیشتر دوست داشتم کتابهای علوم دبستان بود. عکسهای رنگی و خیلی مفهومی داشت. بخشی که در مورد جرم و حجم صحبت میکرد، یا بخش هواشناسی و فشارسنج و دماسنج، یا بخش باد و حرکت هوا یا آزمایش لوبیا ... بهش که فکر میکنم بی تعارف لبخند به لبم میاد. همه معلمهایم هم در رساندن مفهوم و انجام دادن آزمایشها آنقدر که مقدور بود در دبستانهای آن زمان خبره بودند. امیدوارم هر کدامشان هرجا که هستند تندرست باشند و دلشاد.

به علاقه ام به ورزش و مطالعه فکر میکردم. میگویند اینجور علاقه ها خیلی از الگو برداری مشتق میشود. یادم میاید در خانه کودکیم دنبل و طناب و بارفیکس بود و یکسری دستگاههای خاص خیلی ساده، فقط از طناب و قرقره، که مامان با آنها ورزش میکرد. و بابام که همیشه صبحهای زود یک کاری میکرد، یک مدت میدوید و نرمش میکرد و یک مدت شنا.

از آنطرف تمام دکورهای خانه ما کتابخانه بود و اگر جا نبود کارتون روی کارتون کتاب. مجله هایی که بابا آبونمان بود، از مجله فیلم گرفته تا ژورنال اندودنتیکس. مامان همیشه یک کتاب کنار تخت داشت برای مطالعه. درس دایره المعارف در کتاب فارسی یادم هست و کلمه "مرجع". فرهنگ لغت هم درکتابخانه مان یافت میشد. استفاده از فرهنگ امین را خیلی زود فرا گرفتم. اولین منبع من برای تحقیقهای ادبیات راهنمایی بود، دو جلد اعلام منظورم است، و بعد هم مقدمه کتاب شاعر یا نویسنده مربوطه که هر که بود به احتمال خیلی زیاد لااقل یک جلد از کارهایش در کتابخانه ما پیدا میشد. حالا آن کتابها پخش و پلا شده اند و آن دفترهای تحقیق شاید اصلا دیگر نباشند.

امروز صبح بعد از مدتها رفتم بدوم، فقط پانزده دقیقه. به یاد همه الگوهایم.

Wednesday, September 5, 2007

Second Day at work

It was hard to find myself among all the thoughts for the few couple of hours yesterday: I had missed Arman badly, I had missed Mehrdad on the top of that; I was not sure how not working for more than a year had affected my performance; It was hard to see myself alone again.

I was all by my own, no baby, no stroller, no one to ask about the sound of the ducks which were bathing at the pond where I was walking towards the main building with my supervisor.

I was introduced to a million people on the fist hour, seventy percent of which were important ones to remember. Every one seemed very talented and usually kind.

Finally I was introduced to my table. My name was already installed on the outside of my cubicle and I had two forms on my desk describing usage of the phone and voicemail and my personal information at work: mailing address, login and password, extension, ... . It was really welcoming.

I had lunch with my supervisor, so imagine my free time to relax!

But as the sun was finding its way towards west, I was finding myself as an individual again, a talented one, a person who does not fear not knowing things, and a person who gets fascinated with medical devices. It was a nice time in the afternoon and I was not afraid staying at work, only I had missed my family, my loves. So I headed home.

Today every thing was even better. Specially since I found Arman very happy and energetic last night. We spent about two hours together but then he was tired and he wanted to sleep. This morning I had missed him even more than yesterday when I was leaving home. I can count on the weekend though to be with him all the time.

Monday, September 3, 2007

پایان تعطیلات

این آخر هفته اصطلاحا آخر هفته طولانی بود چون دوشنبه هم تعطیل بود. برای من آخر هفته خیلی خیلی طولانی بود چون پانزده ماه فراقت از کاربیرون بود! دوران خوبی بود و به نوبه خودش بسیار پر کار. حالا روزها از اونی که بود شلوغتر خواهد شد.

"عالم بامداد برخیزد طلب زیادتی علم کند و زاهد طلب زیادتی زهد کند و بوالحسن در بند آن بود که سروری به دل برادری رساند"

Thursday, August 30, 2007

فراق آرمان

آرمان قشنگم رفته مهد کودک. چهار تا بچه هم سن و سال خودش هم هستند که باهاشون بازی کنه و ازشون چیز یاد بگیره. راستش احساس گناه نمیکنم. آخه همه بهم اخطار داده بودند در این زمینه. ولی به طرز خفه کننده ای دلم براش تنگ میشه. اونقدر تنگ که نفسم به سختی بالا میاد.

براش خوشحالم چون میدونم بازی با بچه ها رو دوست داره.

براش ناراحتم چون انتخاب خودش نبوده که بره مهد، من و بابایی این تصمیم رو براش گرفتیم.

براش خوشحالم چون دیگه از صبح تا شب فقط با من نیست.

براش ناراحتم چون از صبح تا عصر من رو نمیبینه و دلش برام تنگ میشه.

براش خوشحالم چون کم کم یک زبان دیگر هم یاد میگیره و زبان یک سرمایه است.

براش خوشحالم چون دیگه حوصله اش سر نمیره.

براش خوشحالم چون عاشقه نظم هستش و اونجا برنامه منظمی دارند.

براش خوشحالم چون همبازیهاش بچه های مودب و مهربونی هستند.

و این دل بیقرار من میخواد تنها به مثبتهای قضیه فکر کنه. بیصبرانه منتظرم تا چند ساعت دیگه در آغوش بکشمش.

مثبت بودن یا نبودن

« هر کس که در اين سرا درآيد نانش دهيد و از ايمانش مپرسيد. چه آنکس که بدرگاه باري تعالي به جان ارزد، البته بر خوان بوالحسن به نان ارزد»

دنیای قشنگی داریم!

شنیدم که در ژاپن روی اشکال مختلف مولکولهای آب تحقیق کرده اند. بدین ترتیب که با آب حرف زده اند مثلا دعا خوانده اند و شکل مولکولها منظم و زیبا شده و یا حرف نا خوب زده اند و عکس این نتیجه بدست آمده.

شب آخری که تهران بودم باز یکی این قصه رو نقل کرد و من داشتم فکر میکردم که خیلیها دارند حرف نا خوب میزنند. حرف جنگ و وحشت و آدمکشی و بی ایمانی و فقر و فحشا و ... . شاید مشکل همینجاست. همه اطراف و درون ما رو آب احاطه کرده و ما حرفهامون و تصوراتمون و افکارمون نا خوب اگر باشه فقط تصور کنید چه شکلی به این میلیونها میلیون مولکول اطراف خودمون تزریق کردیم! حالا اگر حرف از دوستی و عشق و دیدار و مهربونی و دیگر دوستی باشه، اگر عاشق عالم باشیم، اگر عاشق بشریت باشیم، فکر میکنم اوضاعمون خیلی بهتر از اینها باشه.

به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست

عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست

Friday, August 24, 2007

ره و رسم سفر

بازیک سفر دیگر رو به اتمام است. اصلا دلم نمیخواهد به خداحافظی فکر کنم. از این رسم سفر بیزارم...

Saturday, August 18, 2007

آلمان

سفر بسیار حالبی بود. دیدار شبنم و گلی و بهاره و دایی جان منوچهر از دستاوردهای مهم این سفر بود. رانندگی در حاشیه راین و بودن در شهرهای کوچک و توریستی آن سرزمین تجربه بسیار جالبی بود. مسلما بیان تمام خاطرات و برداشتهایم از این سفر در یک پست نمیگنجد. تیتروار بگویم که از آلمان بسیار خوشم آمد. آنقدر که شنیده بودم ناسیونالیست هستند و اصلا تحویل نمیگیرند نبود بلکه یکجاهایی یکسری از برخوردها حتی خاطرات بسیار مثبتی برایمان به جای گذاشتند. دیدن قلعه های قرون وسطایی برایم خیلی جالب بود. مسلما با قلعه های ایران باستان و شرق دور خیلی متفاوت بودند. اگر یک صفت قلعه ای که دیدم را بخواهم بازگو کنم مخوف بودنش بود. دیدن مزارع و جنگلها و تصور جنگ جهانی دوم و فراریهایی که در هر کوشه ای پناه میگرفتند از دیگر نکاتی بود که جلب توجه میکرد. رانندگیشان عالی بود به نظر من و ماشینهای کوچکشان برای کسی که از کالیفرنیا آمده بود واقعا جاذبه ای محسوب میشد.
به هر حال همچنان بسیار سفر باید تا پخته شود خامی. هنوز هم نکاتی هست که یاد میگیریم برای استفاده در سفر زندگی. نا گفته نماند که آرمان بسیار همسفر خوبی بود.

Friday, August 3, 2007

here and there

Thanks God, we are on our way towards meeting friends and family enshaalaa. I am not sure if I would be able to update my blog while on the tour. Will try to bring you some souvenirs though :)

Arman's "Play and music" class is over. Every body was sad to learn that we wouldn't come back when I told them yesterday. It was a very good experience for us. He has learned some new skills, found that not all the toys are always his as he is used to at home, and memorized a series of actions happening in the class and expecting the next (which was really amazing to myself!). I was happy to be among other moms and dads. And the long naps Arman used to take after the classes were really sweet ;)

We found Arman a very nice home day care (enshaalaa every thing goes as well as we presumed). That is a relief. I hope he enjoys his time there. I am planning to start him for an hour or two for the first day and then gradually raise the duration hours until reaching 6 hours which is the ultimate goal.

For now let's enjoy the calm before the storm!

Thursday, August 2, 2007

هرچه از دوست رسد نیکوست!

I have a very dear friend since the high school years. She is not only smart and wise and creative, but smartly and wisely and creatively funny. Being fun is her nature; i.e. you never receive any e-mail or mail or phone call from her unless there is some thing funny in its nature. It is nice to have such person to the rescue of rainy days!
I was thinking bout her today and how I had a few unread e-mails from her and yet I was sure there were something silly and fun in them. So I downloaded and saved and read all the attachments in her e-mails and here I am, a bit relieved and a bit happier by the golden remedy of laughter, after a very long and stressful week. I hope the worst has gone already, but if tomorrow the problem still exists I might just not care!
There was another pair of ears today for me too, the ones who patiently listened to all my really hopeless words. Thanks MRB!

Wednesday, August 1, 2007

Organic

Once upon a time every thing was naturally organic, thanks to the chemical free land.
Then there was a huge interest in chemicals and genetically modified plants and animals. Research on agricultures and funding for genetic studies flooded the universities and research centers. Tones of genetically modified produce came to the market. The land filled with chemicals with the name of pesticides.
Now there is a new interest to make every thing organic, again. Ironically though, we need to perform tones of research to get back to the starting point!

Monday, July 30, 2007

Farsi

We have repeatedly encountered families with English as the second language of the parents but ironically the "mother" tongue for their kids. Apparently it is very hard to get your kids to speak your first language when they are attending school where the dominant language is not what the parents speak. I hear that it is even harder with the second kid.
As I have mentioned earlier it is my dream if Arman not only speaks Farsi but loves Farsi!
My cousins who were raised in US are speaking Farsi quite fluently. They prefer to speak English of course. Yet they can even read in Farsi. But how, you might ask. I need to delve into my aunt and uncle's parenting strategies myself. One thing I know is when my cousins were young they were encouraged to memorize Persian poems, Parvin Etesami and Hafez, and then recite them and receive a prize. Just imagine memorizing Parvin in Princeton, NJ! A job well done and the outcome is really fascinating! Now try to read this, or even better memorize it:
بلبلی شیفته میگفت به گل
که: جمال تو چراغ چمن است
گفت: امروز که زیبا و خوشم
رخ من شاهد هر انجمن است
چون که فردا شد و پژمرده شدم
کیست آنکس که هوا خواه من است؟
به تن، این پیرهن دلکش من
چو گه شام بیایی، کفن است
حرف امروز چه گویی؟ فرداست
که تو را بر گل دیگر وطن است
همه جا بوی خوش و روی نکوست
همه جا سرو و گل و یاسمن است
عشق آن است که در دل گنجد
سخن است آنکه همی بر دهن است
بهر معشوقه بمیرد عاشق
کارباید، سخن است این، سخن است
می شناسیم حقیقت ز مجاز
چون تو بسیار در این نارون است
پروین اعتصامی

Sunday, July 29, 2007

this week

We are going to go to Europe enshaalaa. This is really exciting! Moreover, we are going to meet friends and family there which is even more exciting. I was determined that I was going to visit my friends in Europe this summer, and here we go.This proves how we can persevere to meet each other.
There are a lot to be done before we leave though. Managing the stops and hotels and car rentals, reviewing the traveling books and maps, listings and shoppings, ... these are all required. Moreover, we proudly have a toddler tourist among us and we should foresee his needs and also reduce our expectation from this adventure intensely. To add to the complexity of this coming week for me, I need to take the necessary steps for going back to work, this time as a working mom: taking care of Arman's day care, his transportation management, my working wardrobe, and some necessary studies and reviews.
I am sure it is going to be a nice vacation before my start date at work; the calm before the storm!

Friday, July 27, 2007

تبریک

عید شما مبارک!
روز پدر مبارک! مخصوصا برای بابام و بابای آرمان!

استاد شهریار:
علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را
که به ماسوا فکندی همه سایه‌ی هما را

دل اگر خداشناسی همه در رخ علی بین
به علی شناختم من به خدا قسم خدا را

به خدا که در دو عالم اثر از فنا نماند
چو علی گرفته باشد سر چشمه‌ی بقا را

مگر ای سحاب رحمت تو بباری ارنه دوزخ
به شرار قهر سوزد همه جان ماسوا را

برو ای گدای مسکین در خانه‌ی علی زن
که نگین پادشاهی دهد از کرم گدا را

بجز از علی که گوید به پسر که قاتل من
چو اسیر تست اکنون به اسیر کن مدارا

بجز از علی که آرد پسری ابوالعجائب
که علم کند به عالم شهدای کربلا را

چو به دوست عهد بندد ز میان پاکبازان
چو علی که میتواند که بسر برد وفا را

نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت
متحیرم چه نامم شه ملک لافتی را

بدو چشم خون فشانم هله ای نسیم رحمت
که ز کوی او غباری به من آر توتیا را

به امید آن که شاید برسد به خاک پایت
چه پیامها سپردم همه سوز دل صبا را

چو تویی قضای گردان به دعای مستمندان
که ز جان ما بگردان ره آفت قضا را

چه زنم چونای هردم ز نوای شوق او دم
که لسان غیب خوشتر بنوازد این نوا را

«همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی
به پیام آشنائی بنوازد آشنا را»

ز نوای مرغ یا حق بشنو که در دل شب
غم دل به دوست گفتن چه خوشست شهریارا

the new era

I got an offer from a very reputable medical device company.
The me side of me is very excited and happy; the mom side of me, however, is wary and hesitant. This is going to be a new era for me, and for us. I am going to become more independent from Arman and vice versa.
I am going to resume my professional life, and grow mentally and professionally. At the same time I am going to miss Arman like crazy.
Arman is going to meet other children every day, play with them, eat with them, babble words with them, and learn with them. He might miss me for a while. Eventually though he will grow out of it, I am sure. He will start to find this as a new routine in his life.
I, however, am never gonna grow out of missing him. That is only my feeling and I have no proof for that but I am confident.
This is the worst thing about being a mom so far: having to leave my baby with another person.

Thursday, July 26, 2007

blog address

Apparently there has been a change in the persianblog address and that is how I was unable to write in my blog or visit it. Here is the new address:
http://nimshab.persianblog.ir
Well, I guess I am staying here for now.

Wednesday, July 25, 2007

rediscovering yoga

I have become a fan of 10 minutes workouts, it is amazingly fast and efficient for the person I have become: no time for gym and no chance for swimming. Despite all these there was something missing.
It was a while since last I had practiced yoga and I was some how deep down longing for it. Today I rediscovered its power on me.
I had a very bad night (being a mom and still nursing and having another interview early in the morning) and had no chance to catch up with my sleeps during the day. At 6 pm I had a very bad headache despite all the water I had had. And water usually cures my headache but not this time. So I decided it was lack of O2 rather than H2O and concluded on practicing some yoga to treat myself. It was a miracle!It is 10:40 pm, no sleep yet but no headache either!

ps- I have not really decided if I am going to write in English from now on. I am writing in English for now though.

About Me

My photo
An emigrant from an ancient civilization to North America, an engineer in marketing and management, a mom of working kind, who thinks when she talks, and who likes to write. I, L.B., own the copyright to the content.