My thoughts, observations, fantasies while traveling through the internal and external universes
Sunday, August 18, 2013
Sunday, February 3, 2013
A Saturday Hike
Friday, December 28, 2012
Las Vegas
I truly do not enjoy gambling. Haven't stopped at one station yet.
Today we walked, and walked, and walked almost the whole day. I hope I have shed some extra pounds (beyond what is needed for the baby) today.
What is really nice about this trip though is how family is with us. It is great from all angles. Many partners to chat with, many occasions to laugh, and several people to watch A at any time. He seems really relax and happy. I am so happy for him.
What is the nagging thought ruining my so called "vacation" is "work". I woke up thinking about it and am going to bed after working several hours non stop on it. Everyone tells me to relax and enjoy but I can do neither although I try to at least enjoy the memory of it all.
Tuesday, December 25, 2012
Change of Plans
Now, if we were in Tahoe, I suppose most people would go skiing and a couple would go to a casino. I, however, cannot ski right now, both because of a stiff shoulder lately and, mmm, because I'm expecting :) So, I would take my book and laptop and would sit by a fireplace in a local coffee shop. I'd get me a cup of hot cocoa and work a few hours. Then I'd get a sandwich and a cup of tea and read my book until the family comes back. Perhaps even if I have time will take a stroll around the block and look at the local shops for a small souvenir. That's at least what I like to think about right now.
PS: for the few hours I slept so far I was dreaming about A and his presents. Merry Christmas!
Saturday, September 15, 2007
اینروزها
سحر طی شد موذن بانگ برداشت
زجا برخیز هنگام نماز است
ز هر گلدسته ای آواز برخاست
در رحمت به روی خلق باز است
...
این دو روز سر کار مشغول مطالعه پروژه های قبلی هستم. راستش تمام روز مطالعه کردن آنهم بعد از سالها تمام روز مطالعه نکردن کار آسانی نیست.
کامپیوترم سر کار فونت فارسی ندارد و بیشتر وقتها هم مجالی برای تازه کردن نوشته هایم نمیابم. خانه هم که میرسم هیچ وقت و علاقه ای برای باز پای کامپیوتر نشستن ندارم.
کار من در یک شهر دیگر است و مثل خیلیهای دیگر برای رسیدن به کار باید در اتوبان برانم. مسیرم کمی کوهستانی است و زیبا. صبحها قبل از هفت از خانه بیرون میروم و دیدن آسمان و کوه و دمر برایم شعف انگیز است. البته رانندگی آرام و دلچسبی نیست. بالاخره کالیفرنیا است! به نظرم راننده های سلطه جو در این جاده ها زیاد هستند. با اینحال در پیچ و تاب جاده میشود نگاهی هم به مزارع اطراف داشت.
عصرها سعی میکنم قبل از پنج خودم را به آرمان برسانم. دوست دارم اولین نفر باشد که آنجا را ترک میکند. یا به عبارتی دوست ندارم به دیدن مامان بابای بچه های دیگر و شعفشان رشک به ببرد.
و اما چشم ما روشن! شازده یاد گرفته است که برای خداحافظی بای بای کند و گاهی هم اگر میلش بکشد و مخاطب را دوست داشته باشد برایش بوس میفرستد. پریروز که به خانه بر میگشتیم در راه یک عابر پیاده بود که پسری نوجوان بود. با دیدنش شروع کرد به لبخند زدن. عابر جوان هم شاد شد و لبخند زد و برایش دست تکان داد که آرمان هم جوابش را داد. دیروز اما به یک عابر برخورد کردیم که خانم جوانی بود. آرمان باز لبخند زد و اینبار برایش بوس فرستاد!
بعد هم متوجه شده ام که چند تا از کلمه ها را به هر دو زبان میگوید. کتاب که قبلا ک بود الان بو هم هست. پنیر: چی. ماهی که قبلا ما بود الان فیش هم هست. ماشین هم ما بود و الان کا است.
About Me
- midnight/...
- An emigrant from an ancient civilization to North America, an engineer in marketing and management, a mom of working kind, who thinks when she talks, and who likes to write. I, L.B., own the copyright to the content.