Tuesday, October 30, 2007

پسلرزه

کتابم تمام شد...

قلبم تند میزنه. اولین زلزله عمرم رو تجربه کردم. امیدوارم آخریش باشه. اصلا تجربه خوبی نبود. فقط 5.6 ریشتر و شکر خدا خسارت جانی نداشته. این دور و ور که خسارت مالی هم نداشته. ولی چقدر دلم سوخت واسه زلزله زده ها مخصوصا رودبار و بم. همینطور زمین زیر پات بلرزه و هی دامنه اش بیشتر بشه! همینطوری مونده بودم چه کار کنم. فقط دلم به این گرم بود که مهرداد رو میدیدم و آرمان که بغلش بود. راستش دلم میخواست بغلشون کنم از در بزنم بیرون ولی میدونم این توی پیشگیریهای ایمنی زلزله توصیه نمیشه. از اینکه برای اون چند لحظه واقعا بی حرکت شده بودم و ذهنم کار نمیکرد بیشتر نگران و ناراحتم. اگه از این شدیدتر بود چی میشد؟!...

راستش خیلی وقته اخبار گوش نمیدم. امروز گوش میدم مثلا. بعد هفته دیگه گوش میدم میبینم که بابا! هنوز تیتر خبرها همون چیزهاییه که بود. انگار اصلا یکهفته نگذشته. یک هفته بزرگتر نشدیم. یک هفته آدمتر نشدیم. فراموشیه در عالم سیاست بد دردیه. در مورد دردهای زندگی ولی چاره خوبیه...

گاهی آدمها رو ورای مقام و موقعیت فقط باید درک کرد...

...

Thursday, October 25, 2007

تضاد آدمیت

کتابی که گوش میدهم هنوز تمام نشده است. بدجوری ولی ذهنم را مشغول کرده است. گاهی از خودم خجالت زده میشوم. در همسایگی کشورمان اینهمه بدبختی و بیعدالتی روا میشده و ما نه تنها غافل بودیم که به آنها هم که از ظلم آنجا به کشور ما پناهنده شده بودند رحم نکردیم. هیچ هم مطلع نشدیم انصافا.

دلم برای همه بچه ها و زنهای دو دهه اخیر افغانستان واقعا میسوزد. برای مردهایی که تحت ستم قرار گرفتند نیز ولی آخرش درصدی از همین مردها بودند که آن ظلمها را روا داشتند انگار. آنهم به نام دین! حربه ای از این محکمتر هم هست؟ چه زندگیها که به نام دین ویران شده است در طی تاریخ. چه عشقها که تباه شده، چه امیدها که نا امید شده، چه خونها که ریخته شده! عجیب است! تضاد عجیبیست و انسان چه موجود متضادیست!

"از همان روزی که دست حضرت قابیل
گشت آلوده به خون حضرت هابیل
از همان روزی که فرزندان آدم
زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید
آدمیت مرد
گرچه آدم زنده بود

از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند
آدمیت مرده بود

بعد دنیا هی پر از آدم شد و این آسیاب
گشت و گشت
قرن ها از مرگ آدم هم گذشت
ای دریغ!
آدمیت بر نگشت

قرن ما
روزگار مرگ انسانیت است
سینهء دنیا ز خوبی ها تهی است
صحبت از آزادگی ٬ پاکی ٬مروت ابلهی است
صحبت از موسی و عیسی و محمد نابجاست
قرن موسی چمبه هاست

من که از پژمردن یک شاخه گل
از نگاه ساکت یک کودک بیمار
از فغان یک قناری در قفس
از غم یک مرد در زنجیر
حتی قاتلی بر دار
اشک در چشمانم و بغضم در گلوست
و ندرین ایام ٬ زهرم در پیاله زهر مارم در سبوست
مرگ او را از کجا باور کنم؟

صحبت از پژمردن یک برگ نیست
وای ! جنگل را بیابان می کنند
دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان می کنند
هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا
آنچه این نا مردمان با جان انسان می کنند

صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست
در کویری سوت و کور
در میان مردمی با این مصیبت ها صبور
صحبت از مرگ محبت ٬ مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانیت است"
فریدون مشیری

Saturday, October 20, 2007

در مزیت مادر شاغل بودن

این چند وقت به رغم علاقه ام به کارهر از گاهی مردد میشدم که شاید خانم وقتی مامان شد بهتر است همه وقتش را صرف بچه بکند. مخصوصا خواندن مقاله هایی در این مقوله یا وبلاگهای خانمهایی که بعد از بچه دار شدن بیش از من در خانه مانده اند یا مامانهای کلوپ مامانها که خیلیهایشان کار را کنار گذاشته اند. دیشب اما گفتگوی جالبی با مادری داشتم که این تردید را برایم برطرف کرد.

واقعیت این است که انسانها موجودات جالبی هستند و بسیار متنوعند. مراودات انسانی و برخوردها و همکاریها خالی از تنش نیست اما کامل کننده است. تکاملی که شاید در روابط دوستانه و فامیلی قابل دسترس نباشد. همکاری و رییس و مریوسی مقوله ای کاملا متفاوت است. و خانمی که کار میکند در برخورد با این انسانها و روابط قرار میگیرد. اگر هشیارانه با این روابط برخورد کند در این زمینه کمال مییابد. وقتی مادر میشود همه این تجربیاتش در آموزشهای مادرانه اش منعکس میشود.

دیشب صرفا و صرفا بخاطر ایمانی که به تجربیات مادرم در روابط انسانی داشتم برای مشورت در برخوردهای همکاری بهشان زنگ زدم. بعد از تماس تلفنی واقعا احساس کردم که میتوانم از پس این مشکل برآیم. فقط چند جمله کلیدی رد و بدل شد ولی به نظرم بسیار کارساز آمد. چند جمله که حاصل سالها تجربه روابط انسانی ایشان بود و ره چهلساله را برای من کوتاه کرد.

خوشحالم که با کار کردن خودم را در چالش روابط انسانی قرار میدهم. روابطی که بالقوه میتواند کامل کننده باشد و کیست که تشنه کمال نیست.

Saturday Morning

Friday, October 19, 2007

Halloween

There is this Halloween party coming in our department. People are installing spider webs to their cubicle and planning their dress for the party day which will have prizes too. I am not sure if I am going to participate. My younger colleagues are, but I even don't have any idea of what to wear. Apparently I need some spider webs to begin with!

Thursday, October 18, 2007

From work

I am at work again. Writing. It was a very beautiful morning when I stepped inside the building. A mild breeze, a blue sky with shart orange clouds scattering around. The pond was lively.

The book I am listening to is getting really exciting, and amazingly sad. I wish I could sit in the car and drive miles and miles until it is over. I like to read a history book of Afghanistan. Or better said, I wish I had read one. It is hard to imagine myself sitting down and reading a book of all of the wars and all of the lives being ruined in the name of any thing with the power of guns. I absolutely hate guns! And I rarely and hardly ever use the word "hate".

I have missed a lot of things and people and stuff lately. I need to run a little to settle a little.

Monday, October 15, 2007

بعد از اسباب کشی

پنجاه تا کارتون و تخته چوب ناپدید شدند. خانه شکل اولیه ای به خود گرفته است ولی هنوز مانده تا کاملا سامان بگیرد.

برایم جالب است که آرمان نسبت به خانه بسیار هیجانزده است. بین وسایل راه میرود، از این اتاق به آن اتاق اسباب بازیهایش را میکشد و بازی میکند. شب اول خوب خوابید. با مهد جدید هم خوب کنار آمده است شکر خدا.

Friday, October 12, 2007

آخر هفته

امتحان پایانی به سلامت وخوشی گذشت. شب امتحان کمتر از چهار ساعت خوابیدم و این از من بسیار بعید است! جالب است که هرچه از درس و مدرسه دورتر میشوم برای یادگرفتن حریصتر میشوم و نیز برای نمره خوب گرفتن. مثلا نود و سه از صد. البته نمره خوب از این بهتر هم میتوانست باشد!

امروز باران زیبایی آمد و خوشبختانه در این میان من بخاطر پروژه ای بیش از سه بار فاصله بین ساختمان یک و چهار را رفتم و برگشتم. لطفی داشت برای خودش.

کتاب گویا (مطمین نیستم چنین واژه ای درست باشد) ی اثر جدید خالد حسینی را مهرداد برایم خریده است و چند روز است که در مسیر رفت و آمد گوشش میکنم. وه که این مرد چه شخصیت پردازی عالیی دارد! برایم خیلی جالب است که کسی اینقدر خوب مردم را، از زن و مرد، به قلم نگارش در آورد وتازه حرفه اش پزشکی باشد. نام کتاب A thousand splendid suns هست و میدانم که از یکی از اشعار صایب برش داشته است ولی نمیدانم شعرش چیست.

خانه مان تبدیل شده است به پنجاه تا کارتون و چمدان و تخته چوب. آرمان هیچ خبر ندارد که فردا شب ایشالا در یک اتاق دیگر خواهد خوابید. با مهد کودکش امروز خداحافظی کردیم آنهم حالا که همه بچه های مهد به آب میگویند "آب" و به هاپو "هاپو".

عیدتون مبارک!

Tuesday, October 9, 2007

ورزش شامگاهی مامانی

امشب بعد از مدتها هشت دقیقه ورزش کردم. الان میتوانم خیلی راحتترصاف بنشینم. آرمان هم شروع کرده است همراه من نرمش میکند. با جدیت تمام همه حرکات را آنطور که میبیند و آنقدر که قدرت دوباره سازیشان را دارد تکرار میکند. وقتی هم که خسته شد به پای من آویزان میشود و این نقطه پایان ورزش من است.

Monday, October 8, 2007

یک تجربه

بیش از یک هفته است که در یک دوره آموزشی به سر میبرم. آموزش از آناتومی شریانهای مغزی شروع شد تا بیماریها و داروها تا درمانها و سپس آشنایی بیشتر با محصولات شرکت که برای درمان آن بیماریها ارایه میشود. بسیار دوره خوب و آموزنده ای است و از جمله مواردی است که کار در این شرکت را برایم دوست داشتنی میکند. البته هر روز امتحان داریم که چندان خوشایند نیست. هرچند تا بدین روز نتایج امتحانها بسیار خوب بوده است.

این دوره اصلا برای گروه فروش طراحی شده است. فروشنده های محصولاتمان از سراسر دنیا آمده اند و آموزش میبینند و با تکنیک طراحی و ساخت محصولات آشنا میشوند.

مدیر آموزش هم قبلا جزو گروه فروش بوده است و نکته مطلقا ناخوشایند کل دوره است. مردیست سی و چند ساله و قد بلند، با یک هارلی سیاه. و از جمله آدمهاییست که یادم میاورد آدمها هرچند به نظر بزرگ میایند گاهی بسیار بچه صفتتند، با ذاتی آسیب پذیر که در برد مدام پنهانش میکنند... به رغم علاقه ام به این دوره برای پرهیز از روبه رو شدن هر روزه با این شخصیت خوشحالم که دوره رو به اتمام است. پنج شنبه امتحان نهایی است و خلاص.

Friday, October 5, 2007

پاییز

دلم یک پیاده روی پاییزی میخواهد روی خاک نمناک و برگهای زرد، در هوای خنک. راه رفتن را دوست دارم. آرامم میکند. و اینهمه که شمردم پر از انرژی زیباییست. پاییز فصل خوبیست برای من. پاییز همه تان خوش باد!

Tuesday, September 25, 2007

The last day of conference

I found a few very good presentations today. And I was a bit calmer than yesterday which made the esence of the jobs more clear to me.

I try no think about A and M. I am just counting the hours and trying to do some thing in each hour. Honestly I am very busy, I am attending to some of my work jobs which are a lot. So back to work for now.

Monday, September 24, 2007

New sandals

I bought myself a new pair of sandals with tiny heels. They are pretty practical, I can enjoy wearing them. There is nothing on the back to rub on the bruises, so hopefully my feet will get well soon. I have only two more band aids left in my purse. I always carry them with me, just in case. I might go shopping again tomorrow.

I just found that there are flamingos in the small lake in front of the hotel. They are pretty. I wish Arman was here to see them. He knows flamingo from the F page in the ABC game that he loves.

There is a colleague I met today, his name is Brian. We went to the mall together and he showed me the flamingos on our way out. Turns out that there are not only new shoes that lead you shopping while you are away from home, but sometimes you forget to bring your belt with you for example! It was nice having company going to the city, especially since I didn't know the streets and it was dark. I really don't like driving new places in the dark. To my credit though, I drove from Palm Spring airport to Palm Desert last night at 11:30 pm all by my own. Not a very fun drive, I should admit.

Brian was not shocked knowing that I was originally from Iran but to my surprise he thought I was funny. I never considered myself funny though, that was an interesting comment. But here is a funny story, may be the joke of the year as M put it:

I am back from the mall and it is around 9:40 pm, I had left my room a few minutes past 8 pm. I am in front of my hotel room and I remember exactly that I had turned off all the lights before I left. I insert the key, the light on the lock turns green. I step in the room and, well, there is a light in the room! I find my way forward past the bathroom door and the closet and there it is, the light by my bed is on! Then I see two bottles of water on my night stand! I am stunned! Then I realise that the blanket on my bed is flipped to the side and the remote is on the blanket! Now I am scared. And to add to the fishy situation, the TV closet is wide open! I am certain some one is/has been in my room trying to watch TV and sipping water. I look at the phone to call the receptionist, but what if the suspect is behind the curtain? The cordless phone is on a table by the window, so forget it. I just run out of my room, my sandals still in my hands, a bit angry and a lot scared. On my way to the elevator I look back several times to make sure no one is following me. I am in front of the reception desk waiting for some one to attend to this problem of mine. The lady behind the desk calls me. I am in front of her trying not to shiver. I tell her right on the spot that "I left my room two hours ago and now I found that there has been some one in my room!". -"Some one is in your room?" -"I don't know, I didn't look for any one, but some one has been there!" -"Are you sharing the room with any one?" (what a stupid questions) "No!" -"Is any thing missing?" -"I don't know, I did not check, I just ran out when I realized that my bed has been touched and there were two bottles of water on my bed side and the TV cabinet was wide open." -"That is the evening room service ma'am." "aah! really?!?#@" God! I am both relieved and embarrassed, but it is a nice laughter afterwards.

The amazed lady

It is really amusing for me when I tell some one about my background and when I find them, well, surprised, to tell the least. Here is the story:

We were sitting at the table and there was this middle aged lady with Chinese background sitting beside me. Every one was talking here and there and then this question of which school we had graduated from was raised. The answer on my side of the table left this lady stunned. She told us that she had done her undergrad in Beijing and later her PhD in England where she had met many Iranians at school all of whom were men and married and their wives were "just wives", as she phrased it. She added that she had come to this conclusion that all Iranian ladies had been "just wives" with no education. From the Iranian people she had met in England she had also concluded that we were people with dark skin since none of those she had met "had fair skins as I had"! And for those who have not met me, I am no snow white! I tried to explain to this Dr that I was one among many Iranian women not only being educated but being accepted in many reputable universities across the globe, and I was no body among those. I added that there were many different climates in Iran and so were many different skin colors, from fairly fair to olive shades...

This kind of cultural conversation is among the reasons I like participating in conferences.

New shoes

I am in my room, a brief scape from the conference. Every thing is fine about the conference and the hotel. I am in Dessert Spring Resort in the town of Palm Desert, CA. The hotel looks nice, had not much time to explore it yet. The conference is good, have met a couple of nice people. BUT:

My dear M and A are not with me which takes all the glow from all the pretty stuff.

And I made this terrible mistake of buying a new pair of shoes and bringing them with me as my dressy shoes. Turns out the beautiful curve at the back is too stiff. Both my feet are bruised and bleeding now. I am going to put on my sneakers with my formal dress now. I just might swallow any funny look at my shoes. Or no body might even pay attention to them, right?

I have to run down. There is another talk I like to participate in. Oh, and BTW, I got the most surprising look from an attendee about my Iranian background, being educated there as a woman, and being here. Will tell you more about that later.

Sunday, September 23, 2007

همایش و کنفرانس

دیروز تعدادی از وبلاگنویسان در یک گردهمایی حضور داشتند و من تمام روز دلم آنجا بود ولی به دلایلی نتوانستم بروم. گزارش قضایا را در وبلاگ نازی و اینجا میشود خواند.

برای اولین بار از سفری که در پیش دارم خوشحال نیستم. دلم شور میزند و نگران تنهایی آرمان و مهرداد هستم. خوشبختانه دو روزه برمیگردم.

اگر در سفر مجال نوشتنم بود شاید بنویسم. اما نه لپ تاپ من فونت فارسی دارد و نه بلاگسپات. ببینیم چه میشود.

Monday, September 17, 2007

وطن

باز میگویم و از گفته خود دلشادم

بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم

من شیراز زاده شدم، اصفهان بزرگ شدم، اولین تجربه دوری از خانه را در شهرکرد داشته ام و عاشق مراسم اراکیها و آشها و حلیمهایشان هستم. خاطرات خوش کودکیم در گوشه و کنارتهران و خزرشهر پراکنده اند. نوجوانی را و عشق را و شعر عاشقانه گفتن را در اصفهان تجربه کردم و یار جاویدانم مرا در سده یافت. با گرمای محبت وعشقش در تورنتو عجین شدم. در تورنتو مادر شدم. و در محوطه سانفرانسیسکو اولین کاری را یافتم که واقعا دوستش دارم.

شیراز که میروم و از بالای کوی ارم به شهر مینگرم انگار باز ریشه میکنم.

تهران که میرسم لبخند به لبم میاید.

اصفهان که هستم نفس راحت میکشم. و همیشه نمازم را کامل میخوانم. قبله اش را هرجا که هستی با پیدا کردن کوه صفه پیدا میکنی.

دریا برای من یعنی خزر.

اقیانوس یعنی آرام.

جنگل یعنی آلگون کویین.

دلتنگ دوستان تورنتویی هستم. دلتنگ زیاد میشوم. مثلا برای بوی آسمانی مادرم.

ولی خانه ام اینجاست.

وطن یعنی زندگی گاهم. گاه زندگی من از شرق تا غرب گسترده است.


مرسی نازی جون از دعوتت. امین جان نوبت شماست.

Sunday, September 16, 2007

یکشنبه آرمانی

عجبا که از اینکه یکشنبه شب است و فردا یک هفته کاری جدید آغاز میشود اصلا دلتنگ نیستم! شکر خدا! تجربه کارهای قبلیم که در خلالشان مادر هم نبوده ام این بوده است که یکشنبه ها بعد از دو روز دوری از کار بیرون هنوز خسته بوده ام برای کار و برای صبح زود بیدار شدن. با کمال سپاس از شازده که بیش از یکسال روی این بنده کار کرده است اکنون وابسته به خواب دم صبح نیستم. شبها هم در دیرترین حالت نه و نیم میخوابد و من دقایق و ساعات بعد از آن تا خواب را پاس میدارم برای ورق زدن یک کتاب یا خواندن یک وبلاگ یا تماشای یک فیلم و یا نوشتن یک متن.

این جمله از جبران خلیل جبران را قبلا به عنوان یک فرزند دوست داشتم. امروز به عنوان یک مادر هم دوستش دارم:

"ممکن است تلاش کنید شبیه آنها (فرزندانتان) باشید اما مکوشید که آنان را مانند خود بار بیاورید."

Saturday, September 15, 2007

اینروزها

سحر طی شد موذن بانگ برداشت

زجا برخیز هنگام نماز است

ز هر گلدسته ای آواز برخاست

در رحمت به روی خلق باز است

...

این دو روز سر کار مشغول مطالعه پروژه های قبلی هستم. راستش تمام روز مطالعه کردن آنهم بعد از سالها تمام روز مطالعه نکردن کار آسانی نیست.

کامپیوترم سر کار فونت فارسی ندارد و بیشتر وقتها هم مجالی برای تازه کردن نوشته هایم نمیابم. خانه هم که میرسم هیچ وقت و علاقه ای برای باز پای کامپیوتر نشستن ندارم.

کار من در یک شهر دیگر است و مثل خیلیهای دیگر برای رسیدن به کار باید در اتوبان برانم. مسیرم کمی کوهستانی است و زیبا. صبحها قبل از هفت از خانه بیرون میروم و دیدن آسمان و کوه و دمر برایم شعف انگیز است. البته رانندگی آرام و دلچسبی نیست. بالاخره کالیفرنیا است! به نظرم راننده های سلطه جو در این جاده ها زیاد هستند. با اینحال در پیچ و تاب جاده میشود نگاهی هم به مزارع اطراف داشت.

عصرها سعی میکنم قبل از پنج خودم را به آرمان برسانم. دوست دارم اولین نفر باشد که آنجا را ترک میکند. یا به عبارتی دوست ندارم به دیدن مامان بابای بچه های دیگر و شعفشان رشک به ببرد.

و اما چشم ما روشن! شازده یاد گرفته است که برای خداحافظی بای بای کند و گاهی هم اگر میلش بکشد و مخاطب را دوست داشته باشد برایش بوس میفرستد. پریروز که به خانه بر میگشتیم در راه یک عابر پیاده بود که پسری نوجوان بود. با دیدنش شروع کرد به لبخند زدن. عابر جوان هم شاد شد و لبخند زد و برایش دست تکان داد که آرمان هم جوابش را داد. دیروز اما به یک عابر برخورد کردیم که خانم جوانی بود. آرمان باز لبخند زد و اینبار برایش بوس فرستاد!

بعد هم متوجه شده ام که چند تا از کلمه ها را به هر دو زبان میگوید. کتاب که قبلا ک بود الان بو هم هست. پنیر: چی. ماهی که قبلا ما بود الان فیش هم هست. ماشین هم ما بود و الان کا است.

Sunday, September 9, 2007

علوم

تفاوت حشرات و عنکبوتیان:

1) بدن حشرات از سه قسمت سر و سینه و شکم تشکیل شده است ولی بدن عنکبوتیان از دو قسمت سر-سینه و شکم

2) حشرات شاخک دارند ولی عنکبوتیان ندارند

3) حشرات سه جفت دست و پا دارند و عنکبوتیان چهار جفت

4) ...

در تمام دوران تحصیل کتابهایی که از همه بیشتر دوست داشتم کتابهای علوم دبستان بود. عکسهای رنگی و خیلی مفهومی داشت. بخشی که در مورد جرم و حجم صحبت میکرد، یا بخش هواشناسی و فشارسنج و دماسنج، یا بخش باد و حرکت هوا یا آزمایش لوبیا ... بهش که فکر میکنم بی تعارف لبخند به لبم میاد. همه معلمهایم هم در رساندن مفهوم و انجام دادن آزمایشها آنقدر که مقدور بود در دبستانهای آن زمان خبره بودند. امیدوارم هر کدامشان هرجا که هستند تندرست باشند و دلشاد.

به علاقه ام به ورزش و مطالعه فکر میکردم. میگویند اینجور علاقه ها خیلی از الگو برداری مشتق میشود. یادم میاید در خانه کودکیم دنبل و طناب و بارفیکس بود و یکسری دستگاههای خاص خیلی ساده، فقط از طناب و قرقره، که مامان با آنها ورزش میکرد. و بابام که همیشه صبحهای زود یک کاری میکرد، یک مدت میدوید و نرمش میکرد و یک مدت شنا.

از آنطرف تمام دکورهای خانه ما کتابخانه بود و اگر جا نبود کارتون روی کارتون کتاب. مجله هایی که بابا آبونمان بود، از مجله فیلم گرفته تا ژورنال اندودنتیکس. مامان همیشه یک کتاب کنار تخت داشت برای مطالعه. درس دایره المعارف در کتاب فارسی یادم هست و کلمه "مرجع". فرهنگ لغت هم درکتابخانه مان یافت میشد. استفاده از فرهنگ امین را خیلی زود فرا گرفتم. اولین منبع من برای تحقیقهای ادبیات راهنمایی بود، دو جلد اعلام منظورم است، و بعد هم مقدمه کتاب شاعر یا نویسنده مربوطه که هر که بود به احتمال خیلی زیاد لااقل یک جلد از کارهایش در کتابخانه ما پیدا میشد. حالا آن کتابها پخش و پلا شده اند و آن دفترهای تحقیق شاید اصلا دیگر نباشند.

امروز صبح بعد از مدتها رفتم بدوم، فقط پانزده دقیقه. به یاد همه الگوهایم.

About Me

My photo
An emigrant from an ancient civilization to North America, an engineer in marketing and management, a mom of working kind, who thinks when she talks, and who likes to write. I, L.B., own the copyright to the content.