Wednesday, December 26, 2007

dream

There is one thing no one can steal away from you...
Keep on dreaming!
And keep up the hope!

Saturday, December 15, 2007

در طلب زهره رخ ماه رو

سفید پوش در میان بیابان زانو میزند. صدای باد میاید. شنها از هر طرف اندکی به هر سوی پراکنده میشوند. سفید پوش فقط زانو زده است.

نگاهش به آسمان است. آسمان بیابان صاف است، بی هیچ لکه ابری، پر از ستاره، و ماه. بیابان زیر نور آسمان شب سفید مینماید.

چشمهایش را که میبندد قطره های اشک روی گونه اش سرازیر میشود.

بیابان بزرگ است. بی انتها شاید. و سفید پوش تنهاست. همیشه تنها بوده است شاید.

دلش برای بیابان، همه این پاکی، همه این وسعت، همه این بزرگی، همه این تنهایی، همه این وصال، تنگ شده بود. و اکنون دلش وسعت میگیرد. آنقدر که چشمش را اشک آلود کند.

زمین بیابان استوار و محکم به زانوهای سفید پوش تکیه میکند.

شوت بازی

ما هر روز به دفعات زیاد دعوت و ملزم به بازی "شوت" میشیم. در این بازی شازده توپ خودش رو برمیداره، یک توپ مشخص هم به من یا بابایی میده. توپ من و بابایی با هم فرق داره و تقریبا حق نداریم توپ کس دیگری رو استفاده کنیم. سپس باید هر کسی توپ خودش رو شوت کنه. بعد خودش بره دنبال توپ خودش و دوباره شوتش کنه. و این بازی پیرو بازی چند هفته پیش هستش که در اون با یک توپ من و بابایی که هم پاس میدادیم و کم کم که ماجرا مشخص شد به شازده هم پاس میدادیم و یک شوت بازی سه نفره راه انداختیم. این بازی اخیر تکامل یافته بازی قبل هستش در عالم شازده... شنیده بودیم که بچه ها توی این سن با هم بازی نمیکنند ها!

شاهد عینی

دیروز توی برنامه NPR دو تا مصاحبه گوش کردم. اولیش با همسران نیروهای امریکایی در عراق بود. ظاهرا یکسری محلهایی تعبیه شده واسشون که برند و در غرفه های خصوصی فیلم خودشون و پیغامشون رو ضبط کنند و فیلمها به افراد منظور منتقل میشد. راستش به نظرم بسیار غیر قابل تفکر بود. غیر قابل درک نیز هم.

بعد صحبت گروه Afghans for Afghans بود. ظاهرا گروهی هستند در سانفرانسیسکو که از سال 2001 برای افغانیها پوشاک زمستانه میبافند و تا بحال سی و دو هزار بافته فرستاده اند افغانستان. از جمله نقدهایی که به کارشون شده این بوده که چه بسا این لباسها به دست یکی از افراد طالبان بیافته. ولی خانم مسوول میگفت ما هیچ موضع سیاسی نداریم، اونقدر که برامون فردیت و انسانیت افغانها مهمه، مخصوصا کودکان. رنگ سبز برای کاموا ها پیشنهاد میشه بخاطر اینکه سبز رنگ مقدس و شاخصی است در اسلام! ... طرز فکر و عمل قشنگی بود به نظرم.

چند روز پیش در همین شبکه رادیویی صحبت همین جنگ عراق بود. اینکه چطور تمام بهانه تراشیهایی که برای شروع جنگ به خورد ملت دادند پوچ از آب در اومد ولی کسی توضیحی در این زمینه نداد. دیگه انگار دروغگو ها همچین هم رسوا نمیشند!

یادم افتاد به این ماجرا: چند هفته پیش رفته بودم بازار برای یک نی نی هنوز به دنیا نیومده ( که مال ما نیست) خرید کنم. 9 قطعه جنس خریدم و آمدم بیرون. وقتی رسیدم خونه دیدم توی لیست خریدم فقط 8 قطعه لیست شده و متوجه شدن یکی از جنسها حساب نشده. گذاشتمش کنار تا اینکه هفته پیش رفتم همون مغازه که هم پول اون رو بدم و هم یکی از جنسها رو که نمیخواستم پس بدم. جلوی در یکی از مسوولهای مغازه ایستاده بود و اگه پسدادنی داشتید علامت میزد که مشخص بشه از بیرون مغازه اومده. مکالمه من با این خانم جوان به این شکل پیش رفت:

- I have got an item I need to return and another one to pay for.

- ! [surprised look]

- Well, I was here a couple of weeks ago, your colleague apparently did not scan this item and it was not on my receipt, so I am here to pay for it.

- !! You are a crazy customer!

رفتم دم صندوق و دوباره ماوقع رو توضیح دادم.

- Oh! You are an honest customer!

- !!

- Thanks!

- !!!

ظاهرا اینکه دزدی نکنی تشکر داره!!

Sunday, December 9, 2007

ضد ارزشها ارزش میشوند

یکزمانی دزدی کردن زشت بود. امروز دزدی کردن عادی شده.

یکزمانی صادق بودن عادی بود. امروز صادق بودن مایه تشویق شده.

یکزمانی دروغ گفتن مایه نفرت بود. امروز راست گفتن مایه تعجب است.

یکزمانی تقلب کردن قباهت داشت. امروز تقلب کردن مایه مباهات است.

یکزمانی حق الناس را ادا کردن شرط شهروندی بود. امروز حق خوری نکردن مایه تمجید است.

یکزمانی رعایت کردن حقوق شهروندی قانون بود. امروز گریختن از قانون زرنگیست.

یکزمانی نارو زدن زشت بود. امروز شریک خوش قول داشتن خوش اقبالی است.

یکزمانی دوستی حرمت داشت. امروز حرمت دوستی را نگه داشتن مایه تحسین است.

یکزمانی حاکم متکبر متهم میشد. امروز افشاگر خیر متهم میشود.

...
به کجا چنین شتابان!

Friday, December 7, 2007

quick update

I am back from my business trip; Every thing went smoothly and the project was delivered successfully thanks to my moms prayers. I was home Tuesday evening and it felt really nice!

I was exceptionally energetic last night, on top of making dinner I bakes some banana muffins with too ripe bananas we had. We also resumed our gym activities which was really revitalizing.

So a busy week at work is coming to an end. Thank God it was a fruitful week.

I have new plans, I am so eager to make them happen. I will update you if and when they will be functional plans.

Tuesday, December 4, 2007

My BD Present

My M gave me a very nice present last night: I got an ipod (80GB) and a year of audible subscription! Yay!
Technically, I have got an ipod and 12 books!
Hah! Could not not shout it any more! ha ha!

Voice of me from Flagstaff, AZ

Well, here I am again, in a hotel room all by myself. I am waiting for M to call me and then I will leave for a hot dinner. I am tired and hungry.

This little town turned out to be much better that I expected. Ever-green trees every where and a beautiful mountain shadowing the town on the North. There is snow on the mountain and the weather is pretty cold. I liked the green in this cold town.

During my flight from Phoenix to here I was watching the ground, pretty pretty nature. It was all hills and rocks and green bushes. As we were approaching Flagstaff on the north of Phoenix the bush density increased gradually and suddenly it turned to ever-green forests. Really magnificent views of the rocks during the sunset too.

I was solving a Sudoku on the fly magazine in front of my seat. We were only 5 passengers! So I am hoping may be on my way back tomorrow night I might board the same plane and I might find my magazine on the same seat and I might be able to finish my Sudoku!

Once Upon A December

یکساعت

از این ساعتها زیاد پیش میاد توی زندگی. یکساعت وقت اضافه.

ساکم رو بستم، تاکسی رو برای ساعت 11 و نیم خبر کردم. تقریبا آماده ام و ساعت ده است. یکساعت کامل وقت دارم برای همه کارهایی که دوست دارم بکنم: ظرفها رو بشورم، کتاب ابولحسن رو بخونم، ایملهام رو جواب بدم، یک متن واسه وبلاگم بنویسم، فلان پروژه عقب افتاده رو بررسی کنم، زنگ بزنم به خواهرم، فیلم تماشا کنم، متنی که دیشب میخواستم توی دفترم بنویسم ولی خوابم برد رو بنویسم، تفسیر بخونم، برم سالن ورزش، ایملهای شرکت رو چک کنم، کارهای بانکیم رو انجام بدم، ...

Saturday, December 1, 2007

افکار پراکنده یک آخر هفته

و اما ماه دسامبر و سه هفته کار و بعد یک هفته تعطیلات. ماه دسامبر رو دوست دارم. ایران که بودم امتحانهای ثلث اول بود و امتحانهای پایان ترم صنعتی و نوید آغازی دیگر در راه. تورنتو آخر ترم بود و بعد تعطیلات و بعد هم که رفتم سر کار باز نوید تعطیلات.

هفته ای که گذشت با آدمهای جدیدی آشنا شدم. هفته خیلی خوبی بود. دیدن آدمهای جدید رو دوست دارم. هر کسی حرفی برای گفتن داره که توجهم رو جلب کنه. ظاهرا عکس این هم هست. از تعجبشون بعد از شنیدن اینکه ایرانی هستم خوشم میاد. و بعد کنجکاویهاشون که برام فرصتی برای حتی کمی روشن کردن زندگی ایرانی برای اینوریها.

ولی خوب، ورای هر چیزی چند روزیه که خیلی دلتنگ خونه ام.

هوا سرد شده.

احتیاج به ورزش دارم. مجتمعمون سالن ورزش داره ولی نمیرم. تضاد عجیبیه!

و برای حسن ختام:

Thursday, November 29, 2007

اگه میشد چی میشد!

از جلسه که آمدم بیرون غروب شده بود. ابرهای ته آسمان صورتی و بنفش شده بود. آسمان قشنگی بود.

سوار ماشین شدم به طرف مهد کودک آرمان. رادیو روشن بود: ترانه کریسمسی. صدای خانم خواننده قشنگ بود، گوش دادم تا تمام شد. ترانه بعدی که شروع شد دیگه دلم نمیخواست گوش بدم و کانال رو عوض کردم: تفسیر اقتصادی. حوصله سر بر بود. گوش نمیدادم. کلمات پراکنده ای میشنیدم: شرایط صورتی، کادو، خوشبینانه، بسته بندی، گیرنده در اروپا ... کانال رو عوض کردم: اذان مغرب به افق سن خوزه! ... اذان که تمام شد نیایش. گوینده صدای قشنگی داشت. گویی خودش هم حس میکرد از پشت درهای بهشت دعا میخواند. خدایا ... پروردگارا ... بارالها ... میان رانندگی هر از گاهی به آسمان صورتی نگاه میکردم، آسمان زیبای غروب...

انصافا دلم اذان خواسته بود. اگه یک چنین شبکه رادیویی داشتیم چه دلنشین بود!

Wednesday, November 21, 2007

bad, worse, and good

Every body is boasting about their family get together. I was jelous.

It gets worse: my colleague, Don, who is born in China, has a son just 5 months older than my son. Both himself and his wife work. And just today I found out about the care for their son: Don's father lives 2 hours from here. He stays with them for 2 weeks, taking care of the child, then he switches with Don's mother-in-law!! I am envious!

We are going to my cousin's sister in-law's for the thanksgiving night. She is the closest relative I have in the bay area.

And here is the good news: go home early. I am going to pick up my A and take him to the park.

Tuesday, November 20, 2007

امروز با "کیث" صحبت میکردیم . گپمان از برنامه مان برای تعطیلات شروع شد تا اینجا که برای چندمین بار مکالمه ای نظیر این داشتم:

-So you are a Moslem.

-Yes I am.

-Do you have such thing as Christmas? (and I know he is looking for a ceremony equal to Christmas)

-Well, we do. It is not a holiday, but we do cherish the birth of Jesus Christ. You know that we believe in him.

-You do?!

-Yes, same way we believe Moses was a prophet and so were Noah and Adam, and Mohammad was the last prophet.

-

نگاه "کیث" بعد از شنیدن این حرف برایم جالب بود. به همین منوال کلی گپ زدیم. خیلی زود بحث رسید به اینجا که هر دینی افراطیون خودش را دارد و مثال زد از جیمز جونز... و چرا خیلی زود حرفش چرخید به اینجا؟ چون آنچه از اسلام دیده بود فقط افراط بود.

هنوز برایم جالب است که اینهمه حرف مسلمانها در رسانه ها هست ولی آنچه از اسلام مینمایند فقط اعمال یکسری متعصب لادین است که به نام دین جنایت میکنند. حیف که اخبارسازهای مسلمان اکثرا از این قبیلند! هر وقت چنین بحثهایی پیش میاید واقعا خوشحال میشوم از اینکه به فقط یکنفر دیگر بگویم که به نظر من اسلام دین زیباییست. همین نکته ساده برای ما که پیامبرهای قبلی را قبول داریم نکته بسیار مهمیست برای دیگر افراد که بدانند: اینکه در دین ما پذیرفته شده اند.

چند سال پیش با دوست دیگری صحبت میکردیم. "کی" چینی بود و ظرف چند سال اخیر دایی و سپس مادرش مسیحی شده بودند. میگفت داییش بسیار اصرار دارد که او نیز به پیروان دین مسیح بپیوندد. تازه در شرف ازدواج با یک مسیحی کاتولیک بود و باید به این دین میگروید تا مزدوج شود ولی باز امتناع داشت. یکی از عللش این بود که داییش گفته بود فقط پیروان مسیح به بهشت میروند. پرسیده بود پس آنها که قبل از مسیح زندگی کرده اند چی و شنیده بود که آنها به بهشت نمیروند و همین برایش بس بود تا کل دین را نپذیرد. من برایش از آیه ای گفتم که میگوید آنها که ایمان آوردند، آنها که به خدا و روز قیامت اعتقاد دارند و کار نیک انجام میدهند اجرشان نزد خداست و ترسی بر آنها نیست. هرگز نگاهش را بعد از شنیدن این آیه فراموش نمیکنم. برای یک لحظه کاملا خاموش شد. و بعد قصه آن زن تبتی را برایش گفتم که به یک بت استغاثه میکرد که پسر بیمارش را شفا دهد. خدا از فرشته اش خواست که به زمین برود و بین مومنانش دنبال زنی بگردد که برای پسرش طلب شفا میکند و پسرش را شفا دهد. فرشته چند بار به زمین آمد ولی میان مسلمانان و یهودیان و مسیحیان زنی با این صفت و حال نیافت. وقتی خدا باز به زمین فرستادش و باز برمیگردد که تنها زنی که با این حال یافته زنی تبتی بوده که نه به خدا که به یک بت استغاثه میکرده، خدا میگوید که مقصودش همان زن است. چرا که آن زن چون نمیداند آن بت را پرستش میکند وگرنه اگر بداند خدا را پرستش خواهد کرد. و باز شگفتی "کی" برایم فراموش نشدنیست.

و باز هم افسوس و افسوس!

Monday, November 19, 2007

A three-day week

This is going to be a short week in States. Thursday is thanksgiving day and Friday is a holiday that follows. This Friday is called "black Friday" since people will go shopping like crazy for the Xmas holidays and the business indicators will rise to black.
It is going to be a very nice week. Three days of work and fours days of rest!
We had a trip to the SF Zoo on Saturday. I liked the giraffes the most, so did M. A was excited to even see the giraffes, see them walking I guess. Also the bears and the lions were exciting to him, but not the rest of the animals I comprehend.
On Sunday morning he was asking about the giraffes!

Friday, November 16, 2007

حال و هوای کریسمسی

امروز اولین ترانه کریسمسی امسال را شنیدم. در تمام مدت رانندگی عصرانه ام به طرف مهد آرمان رادیو ترانه هایی با این مضمون پخش میکرد. به نظرم کمی زود است برای این ترانه ها ولی روح شاد این مجموعه آهنگها را دوست دارم.

امروز یک سری کارت آرزو دیدم. منظورم همان کارتهایی است که بچه ها برای بابانویل مینویسند و هدیه ای که دوست دارند دریافت کنند را تقاضا میکنند. این کارتها که امروز دیدم متعلق به بچه های بی بضاعت بود. شرکت ما به زودی یک درخت کریسمس برپا خواهد کرد و هر که دوست دارد میتواند هدیه ای برای نویسندگان آن کارتها تهیه کند تا زیر درخت بگذاریم. روی کارت اسم متقاضی و سنش نوشته شده و آرزویش. تقاضاها خیلی متنوع بود. مثلا فلان مدل باربی با تخت و کمد، لاکپشتهای نینجا ی فلان شکلی، پازل هری پاتر، راکت و دستکش بیسبال و ... . ولی به نظرم بیش از همه ماشین کنترلی خواهان داشت. و این میان کارتی بود که بیش از همه برایم دلنشین بود: یک پسر نه ساله تقاضای "هر چیزی" کرده بود! ...

برای یک پسر نه ساله چه هدیه ای خوب است؟ نمیدانم چرا دوست دارم برایش یک ساعت مچی بخرم. مهرداد میگوید هدیه کریسمس باید اسباب بازی باشد و راست هم میگوید ولی فکر ساعت مچی از ذهنم بیرون نمیرود.

Wednesday, November 14, 2007

ایمان

و خدایی که در این نزدیکیست!

روزهای زیادی بود که انگار یادم رفته بود. که خدا هست و مهربان است و هست حتی اگر نباشی. آنقدر نباشی که حرف خودت را هم نشنوی چه رسد به آرزوی شنیده شدن! چه رسد به ایمان به شنیده شدن!

به گمانم خدا بسیار به بنده مومنتر است تا بنده به او.

Sunday, November 11, 2007

یک هایکو

نامه رسان را دیدم
و نامه را گشودم
باد بهار

About Me

My photo
An emigrant from an ancient civilization to North America, an engineer in marketing and management, a mom of working kind, who thinks when she talks, and who likes to write. I, L.B., own the copyright to the content.