چند روز بود که این فکر توی ذهنم غوطه ور بود که امروز میم عزیزم دقیقا به همین نکته اشاره کرد. اینکه دوران نوجوانی و مخصوصا اول جوانی به طرز عجیبی میگذره. هر قدر هم بهت بگند که الان از هفت دنیا آزادی باورت نمیشه و به نظرت همه چیز زیادی مهم میاد. ولی الان که نگاه میکنه انگار حیفت میاد. میگی کاش بهتر گذرونده بودم.
مشکلات داشتیم، نه که نداشتیم. از مدرسه و معدل و کنکور بگیر تا خود دانشگاه و دوستیها و انتخاب همسر و محک زدنهای مخصوص اون دوران. الان که نگاه میکنی انگار اونموقع هیچ مساله ای واسه حل کردن نبود و تازه مشکلهای اساسی شروع شده!
اخیرا یک تعبیر تازه از دنیا و زندگی رو دارم سعی میکنم که درک کنم: انگار عقل جزیی ناگزیر از تجربه این خطاهاست. این تعبیر رو چند روز پیش خوندم. از اون لحظاتی بود که یکباره کتاب رو کنار میگذاری. مکث میکنی، و بعد یک لبخند از قلبت میاد و به لبت میشنه که هوم...
"جهان خلق عالمی است محکوم به حکم زمان و مکان و حالات غیر ارضی مدت و امتداد، حالاتی که از قوه خیال بشر بیرون است. این جهان همواره در ماضی و مستقبل و در «آنجا» است و هرگز حال و حاضر و «اینجا» نیست. حضور و حضرت مختص حق است و مجمع ازل و ابد که منزه از همه آفات زمانی و امور ممتده است و در عین حال مدت و امتداد را در بر گرفته و در آنها ساری است، نه فقط اول هر اولی است بلکه آخر هر آخری است." عارفی از الجزایر/ مارتین لینگز؛ ترجمه نصرا... پورجوادی- ص 130
یا حق!
No comments:
Post a Comment