کتابم تمام شد...
قلبم تند میزنه. اولین زلزله عمرم رو تجربه کردم. امیدوارم آخریش باشه. اصلا تجربه خوبی نبود. فقط 5.6 ریشتر و شکر خدا خسارت جانی نداشته. این دور و ور که خسارت مالی هم نداشته. ولی چقدر دلم سوخت واسه زلزله زده ها مخصوصا رودبار و بم. همینطور زمین زیر پات بلرزه و هی دامنه اش بیشتر بشه! همینطوری مونده بودم چه کار کنم. فقط دلم به این گرم بود که مهرداد رو میدیدم و آرمان که بغلش بود. راستش دلم میخواست بغلشون کنم از در بزنم بیرون ولی میدونم این توی پیشگیریهای ایمنی زلزله توصیه نمیشه. از اینکه برای اون چند لحظه واقعا بی حرکت شده بودم و ذهنم کار نمیکرد بیشتر نگران و ناراحتم. اگه از این شدیدتر بود چی میشد؟!...
راستش خیلی وقته اخبار گوش نمیدم. امروز گوش میدم مثلا. بعد هفته دیگه گوش میدم میبینم که بابا! هنوز تیتر خبرها همون چیزهاییه که بود. انگار اصلا یکهفته نگذشته. یک هفته بزرگتر نشدیم. یک هفته آدمتر نشدیم. فراموشیه در عالم سیاست بد دردیه. در مورد دردهای زندگی ولی چاره خوبیه...
گاهی آدمها رو ورای مقام و موقعیت فقط باید درک کرد...
...