Sunday, August 10, 2008

قدیمی

آرام بگیر فرزندم، آرام ...
زندگی در دستان توست
باران می بارد
و تن خسته و ​غمبارت را می شورد
و غمهایت را نثار بیکران زمین می کند
نه اینکه زمین هست؟
نه اینکه آب هست؟
پریشانی چرا؟
صبح می شود
طلوع، نور، روشنایی، ببین
نه اینکه شب خواهد شد
شب خواهد آمد
تاریک، غریب، آرام، قریب
صبر کن، همین امشب صبر کن
نه اینکه روز خواهد شد؟
چرا اشک نمیریزی که آرامت کنم؟
نه اینکه من هستم؟
زنده شو ...
دیرگاهیست که مرده ای
زنده ات کرده ام
دستت را باز کن
زندگی از دانه دانه انگشتانت به زمینی میریزد که گاهواره ات کرده ام
آرام بگیر فرزندم
زندگی امروز در دستان توست


نسیم نیمه شب

No comments:

Post a Comment

About Me

My photo
An emigrant from an ancient civilization to North America, an engineer in marketing and management, a mom of working kind, who thinks when she talks, and who likes to write. I, L.B., own the copyright to the content.