آرمان قشنگم رفته مهد کودک. چهار تا بچه هم سن و سال خودش هم هستند که باهاشون بازی کنه و ازشون چیز یاد بگیره. راستش احساس گناه نمیکنم. آخه همه بهم اخطار داده بودند در این زمینه. ولی به طرز خفه کننده ای دلم براش تنگ میشه. اونقدر تنگ که نفسم به سختی بالا میاد.
براش خوشحالم چون میدونم بازی با بچه ها رو دوست داره.
براش ناراحتم چون انتخاب خودش نبوده که بره مهد، من و بابایی این تصمیم رو براش گرفتیم.
براش خوشحالم چون دیگه از صبح تا شب فقط با من نیست.
براش ناراحتم چون از صبح تا عصر من رو نمیبینه و دلش برام تنگ میشه.
براش خوشحالم چون کم کم یک زبان دیگر هم یاد میگیره و زبان یک سرمایه است.
براش خوشحالم چون دیگه حوصله اش سر نمیره.
براش خوشحالم چون عاشقه نظم هستش و اونجا برنامه منظمی دارند.
براش خوشحالم چون همبازیهاش بچه های مودب و مهربونی هستند.